1 - گیتار - بخش اول

ایلیا (پسر پسر دایی بابا و نیز پسر دختر خاله بابا)
وقتی ازش میپرسی, ایلیا دوست دختر داری؟ میگه آره خیلی
وقتی میپرسی چند تا دوستشون داری؟ بازم میگه خیلی
بابا به والدین این بزرگوار توصیه ی اکید نمود که
هر موقع بچه تون نیومد خونه اول برید کلانتری هارو بگردید
و همیشه چند تا سند تو کیفتون داشته باشین!
والا من تا ده سالگیم برای هواپیما بای بای میکردم!
اینا بچه نیستن که!
بچه منم! که وقتی کلاس پنجم بودم, برای عمو پورنگ نامه نوشتم و
نقاشی کشیدم که اسمم رو تو برنامه کودک بخونه
هنوزم که هنوزه منتظرم اسممو تو برنامه کودک بخونه!
والا
2 - چت ها و SMS ها
چت ها و SMS هایی با مضمون گیتار از دو هفته پیش تاکنون
SMS
من: سلام مهرزاده. خوبی؟ شماره دوستت که گیتار داشتو میدی؟ یه سوال دارم
مهرزاده (هم رشته ای 90 ای): سلام ....09
من: سلام. نسرینم! همون که تو خوابگاه اومدم با مهرزاده تمرین حل کنم و از گیتارت خوشم اومد
یکی دو ماه تفریحی میخوام گیتار یاد بگیرم می خواستم بپرسم کدوم مدلشو بخرم؟
دوست مهرزاده:
Salam Age celas miri ke hatman az ostadet bekhah k behet model moarefi kone
Mamulan 'C70 Yamaha' ro migan guitar e xubie bara kasaE k taze shuru mikonan
Man xodam Hofner daram.
3
Chat
من: راستی میخوام گیتار بخرم. کسی رو سراغ داری اطلاعات داشته باشه؟
سهیلا (هم مدرسه ای و رفیق فابریک): مگه نخریدی؟
من: اون سه تار بود
سهیلا: یاد گرفتی سه تار رو؟
من: خوشم نیومد سنتی بود
سهیلا: خب چه تضمینی وجود داره که یاد بگیری و ولش نکنی؟
من: تضمینی وجود نداره! حتماً یاد میگیرم و ولش میکنم
سهیلا: به نظرم اول همون سه تار رو یاد بگیر! خیلی شبیه هم هستن.
بعد گیتار رو بخر سریع یاد میگیری
من: نه! متاسفانه من تنوع طلبم تا حالا حروف الفبای صد تا زبان رو یاد گرفتم و
ولش کردم اینم تفریحی میخوام
سهیلا: هوووم! چه تفریح های عجیبی! و خب مسخره است به نظرم
میتونی از ارشیا, نازنین و مریم بپرسی. من کلا در جریانش نیستم
من: تنوع خوبه!!! ما انقدر عمر نمی کنیم که تا آخر یه چیزی رو یاد بگیریم
سهیلا: به نظر من این مدل تنوع خوب نیست
خرج الکی ه...البته خب شما پول دارید..
مرفهین بی درد همین شکلی میشن همیشه
چیزایی رو که لازم ندارن رو صرفا برای دکور شدن میخرن
به نظرم مسخره است کارت
اصلا چرا گیتار میخری و سنتور نمیخری؟
من: دیوانه!!! من پولدار نیستم !!! یه خل و چل برقی ام
سهیلا: چرا فک میکنی گیتار رو بیشتر دوست داری؟ همینجوری شانسی؟
من: برو بابا... از مریم و نازنین میپرسم
سهیلا: هووم باشه پس موفق باشی4
SMS
من: سلام سارا یه سوال کوچولو گیتاربارسلونا ال سی 3900 خوبه؟
سارا (هم اتاقی سابق و استاد پیانو!) :
Babam gitar forush bude ya nanam :)))
Shukhi kardam azizam nemidunam vali yadame gitar sale ghable geruniha 100 toman bud k mosallaman alan chand barabar shode. Albate oon moghe dadasham ye gitar electriki 500 toman kharid!
Divune hala jeD jeD mikhay gitar bezani :D
من: آره. ولی باید یکیو استخدام کنم برای حمل گیتارم تو خیابون! والا ما آبرو داریم
سارا:
Aberoo chie:))) Kheili ham khube man azat hemayat mikonam
من: خدا از خواهری کمت نکنه! یک در دنیا صد در آخرت دوستی مثل منو نصیبت کنه!
+ راستی سارا یادته میگفتی عدد شانست چهاره؟ مثلا 4 تیر به دنیا اومدی و ...
الان این مکالمه هارو به ترتیب زمان مرتب میکردم.
جالبه که اس ام اس تو چهارمین پست ه.
5
SMS
همون شبی که فرداش سیسمخ داشتم و حس خوندن نداشتم
در ضمن از طولانی بودن تکست ها تعجب نکنید
کاملاً عادیه!
من: راستی برنامه ات برای ترم بعد چیه؟ الک آنالوگ با عطاردی یا شریف بخیار؟
ارشیا: حتما شریف بختیار،عطاردی نه خوب درس میده نه نمره.
من: در این صورت نمی تونیم میکرو برداریم و مجبوریم با باقری پالس برداریم
ارشیا: برنامه رو هنوز ندیدم....چک میکنم ببینم چجوریه. میکرو که سنگینم هست.
ارشیا: من الک آنالوگ و الک صنعتی و آز دی اس پی،با فیلتر برمیدارم حتما.
میشه 10واحد. باقری برای پالس بده ؟؟؟
البته اگه کاوه وش اوکی بده فیلتر نمیتونم بردارم.
من: ترم پاییز فیلتر سخت تره نگار پالس داشت میگفت باقری فقط حرف میزنه مثل ساختار
ارشیا: هممم...خب فیلتر تداخل داره با آز کاوه وش.با بهنیا هم نمیخوام بگیرم.اینطوری که اوضاع بد میشه که :| درسی به ذهنم نمیرسه بردارم.
من: چرا فقط کاوه وش؟ کنترلم هست برای سیسمخ جزوه داری میری کلاس فقط گوش میدی راستی گیتار بارسلونا الکتریکه یا کلاسیک؟ فقط برای قشنگی اتاقم!
ارشیا: بعید میدونم فتوت اوکی بده. تو استاد دیگه سراغ داری بشه تی ای اش شد !؟ کنترل تواضعی خوب بود ؟ اون وقت آز دی اس پی نمیتونم بگیرم...ولی عوضش 10 واحد میشه...اوضاع خطرناکه ! من با بهنیا نمیگیرم !!! بارسلونا ؟؟ تو الکتریک همچین برندی رو تاحالا نشنیدم.مدل دقیقش رو نمیدونی؟ کسی بهت معرفی کرده ؟به نظرم تمرین هم بکن،گیتار بر خلاف ویلن،بعد از دو هفته تمرین میتونی شروع کنی به آهنگ زدن.مقدماتش رو راحت یاد میگیری
من: فتوت و کاوه وش ترم پیش تی ای تصحیح برگه میخواستن و طراح سوال برای تمرین ،
ال سی 3900 حدود سیصد تومن چند وقت پیش یکی از دوستام معرفی کرده بود
ارشیا: کلاسیک (فلامینگو) هستش،بد نیست خوشگله.
میتونی بازار قیمت بگیری. من قرار بود مصحح فتوت باشم ترم پیش
ولی چون آز کاوه وش بودم گفت نه :|
من: یاماها رو هم دیدم اونم قشنگه ولی اون صورتیه بدجور دلمو برده (بارسلونا)
ارشیا: دل منم برده :دی پیشنهاد ! برو تو یوتیوب،چنتا فیلم از گیتار کلاسیک سرچ کن،نه خیلی حرفه ای.یکم با صدای ساز آشنا شو،چون به نظرم حیفه فقط واسه دکور بگیری،واقعا حیفه. اگه احیانا دکور بود که زیاد هزینه نکن،چون نگهداری خاصی میخواد گیتار،ولی اگه میخوای حتی تفریحی هم تمرین کنی،حتما با ساز آشنا شو.ترجیحا قبل از خرید اگه آشنا داری برو پیشش خوب سوال کن راجع به گیتار ازش،با گیتار آشنا شو خوب. دلیل اصرارم اینه که موسیقی،وسیله ی آرامشه،چیزی که خودتو باش بیان میکنی،احساساتتو بروز میدی.موقعی که از همه چی بریدی،میتونه آرومت کنه،میتونه غم و مشکلات رو از ذهنت بیرون ببره،واسه چند دقیقه هم که شده،لبخند بیاره روی لبات.
ارشیا: احیانا خواستی خرید کنی،پیشنهادم اینه که فقط به ظاهر نگاه نکنی.قشنگی ساز یه چیزه،ولی صداش،و صد برابر مهمتر کیفیت ساختشه که اهمیت داره. من گیتار خودمو دست دو گرفتم،ولی بی نهایت راضیم،چون کیفیت ساخت گیتارای دو میلیونی رو رد میکنه،و اصله،و جوابشو پس داده. گیتار و اصولا سازا بعد 20 30 سال،شروع میکنن به افزایش قیمت،و ماندگاری ساز واسه همین مهمه. سرتو درد آوردم ولی تو این زمینه سوالی داشتی در خدمتم :)
من: حداکثر برای یه سال میخوام ولی عجب قلم خوبی داری غم, احساسات, لبخند, آرامش
ارشیا: برای یک سال ؟؟؟ هممم،یعنی اولویت های دیگه ای نداری !؟ والا....نقشی که گیتار واسه خودم داشت رو گفتم...شاید واسه همین به نظرت خوب اومد نمیدونم.به هرحال،ارزش موسیقی رو کم نگیر...زبونیه که همه ی جاندارا میفهمن. تو یه تحقیقی،دی ان ای های انسان رو معادل سازی کردن با نت های موسیقی (دقیقش یادم نیست پیدا کردم واست میفرستم)،و نتیجه ش یه آهنگی شد...که فوق العاده بود،آرامش رو القا میکرد.موسیقی تو وجود ما هست:)
ارشیا: فک کنم این باشه تحقیقش the human genome project
من: منظورم از حداکثر یک سال اینه که دوست ندارم عمر محدودم رو صرف یه مورد خاص کنم چیزای دیگه ای هم هستن که دلم میخواد بعد ازگیتار برم سراغش
ارشیا: متاسفم که باید بگم برای ماهر شدن تو هر سازی،چندین سال باید تمرین کنی.اگه بخوای هر سازی رو 1سال وقت براش بذاری،هیچ کدومو یاد نمیگیری درست،و بیشتر هدر میدی وقتتو.نسرین به ساز به چشم اتلاف وقت نگاه نکن...بعضی وقتا من شروع میکنم همینطور الکی چرت و پرت زدن....میبینم 2ساعت گذشته. زمانی که تو صرف انجام کاری کردی که ازش لذت بردی،تلف شده نیست
ارشیا: افرادی که multi instrumentalist هستن رو تاریخچه ی زندگی شونو بخون ! حتی اونایی که یه ساز میزنن،روزی 7 8ساعت تمرین میکنن همیشه !
من: والا من اگه گوشه اتاقم بذارم بازم از سکوتش لذت میبرم کلا فاز و نولم ایراد داره
ارشیا: به هرحال آخرش انتخاب با خودته،من فقط میخوام حقیقت ماجرا رو بت بگم ! با روزی 1ساعت تو یه سال هیچ کس ماهر نمیشه ! هیچ استعداد خاصی هم لازم نداره،فقط پشتکار و علاقه.
من: بابت مشاوره ممنون با کمبود واحد چه کنیم میترسم مجبور شیم میکرو برداریم
ارشیا: من اگه ببینم اوضاع خرابه بیشتر از 12واحد برنمیدارم خب.
من: خب اگه اینجوری پیش بریم دوره ریاست جمهوری روحانی زودتر از دوره کارشناسی ما تموم میشه :))))))) شرط می بندم این مکالمه سوژه این هفته هست
ارشیا: :))))))))) یس !!!!! منتظر همچین حرفی بودم ! =)))))
ارشیا: خیلی وقته منتظر اپدیت وبلاگم :دی علی الحساب خواستم بدونی من تحت نظرم،خواستی بلایی سرم بیاری لو میری :)
من: یه جوری میکشم فکر کنن خودکشی کردی با قرصایی که میخوری حرفمو قبول میکنن
ارشیا: به این فک نکرده بودم.....راضیم ازت ! تو هم استعداد داری تو این زمینه ی خاص !6
Chat
من: سلام سمیرا. تو خوابگاه کسی رو میشناسی گیتار بزنه؟
نمیدونم چه جوری کوکش کنم؟!
سمیرا ( هم رشته ای و هم مدرسه ای):
salam
na valla!
akheey
mobarake
eshkali nadare
peyda mikoni
من: ایشالا میام تو عروسیت میزنم
سمیرا:
:D
man arus sham
to bia bezan :D7
SMS
من: سلام. بیارم تبریز یا بمونه اینجا؟
اميد: سلام.خب معلومه بیار اینجا... در مورد گیتار هم حرف دارم باهات اساسی
من: میخوای بگی نزنم آیا؟ اگه بیارم باید برگردونم که کوکش کنم بلدی کوکش کنی؟
امید: بلدم کوک کردنو! نه بابا کی گفت نزن. بزن. منم میزنم
درموردفلسفه موسیقی باهم حرف میزنیم! بیا خونه میحرفیم
من: واقعا بلدی؟ فلسفه شو میدونم یه هفته است ملت موسیقی رو توصیف میکنن برام
امید: آره واقعا بلدم! اون دو هفته ای که اینجایی یه چیزایی یادت میدم.
من: برو بخواب داداشی. شب به خیر
امید: رفتی نامرد؟!
من: خب باشه میمونم
امید: تازه انگشتام داشت برای اس ام اس گرم میشد! باشه اگه کار و باری نداری بریم
من: شب به خیر عسیسم!
امید: عسیسم؟! بسته آموزشی بالا بالا توصیه میشه اکیداً. شب به خیر!8
Chat
من: سلام مژگان. تو خوابگاه کسی رو میشناسی گیتار بزنه؟
مژگان:
slm
na
kelas gitar miri?:D
من: نه هنوز نمیرم. درگیرم باهاش! نمیدونم چه جوری کوکش کنم؟
مژگان:
kho aval boro kelas bad bekhar kho
من: هوس گیتار کرده بودم خب
مژگان:
man dg harfi nadaram
من: دو نقطه دی
9
Chat
مهسا (هم مدرسه ای و رفیق نه چندان فابریک!): گیتار کلاسیک یا الکتریک؟
من: کلاسیک! بلد نیستم باهاش کار کنم
مهسا: ایول برو کلاس یاد بگیر بعدا برای منم کلاس بذار :دی
من: خب کلاسای دانشگاه یه ماه دیگه است. من الان میخوام...
مهسا: خب رو اینترنت پر اینجور چیزاس سرچ کن پیداکن
من: مگه تو هم دوست داری؟
مهسا: من صدای گیتار کلاسیک خیلی دوس دارم و بدم نمیاد بلد باشم
یه وقتایی احساس می کنم لازم داشتم که یه گیتار داشتم
چون خیلی چیز توی دستیه برای نواختن
من: ببین با این اخلاق تنوع طلبانه ای که من دارم نهایتا یه سال دیگه میدمش سمساری و
ویولن میخرم !!! میتونی از الان رو گیتارم حساب کنی
10
ارشیا: حتماً عکس ازش بذار
شاید فرصت شد با گیتار خودم آشنا شدن
اینم مراسم معارفه ی دو گیتار:


1 - کامنت های هفته 18 هفته آخر ترم 7
شامل نظرات , پیشنهاد ها , انتقاد ها , سلام و احوالپرسی ها و ...
+ بخش نظرات بقیه ی پست ها غیر فعال هست!
2
قضیه گیتار OK شد و
الان من یه گیتار کلاسیک دارم که حتی نمیدونم چه جوری دستم بگیرم!
در هر صورت این هفته در موردش چیزی نمی نویسم
بمونه برای هفته بعد! البته اگه عمری باقی بود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
این ترم اولین ترمی ه که من بعد از تموم شدن امتحانات چند روز بیشتر خوابگاه میمونم
دلیل اول پروژه ی DSP هست و دلیل دوم, مسافرت بابا
دیدم اگه برم خونه, تعطیلات بین دو ترم, بابا رو نمی بینم
گفتم تا آخر این هفته بمونم تهران که حداقل یکی دو روز اینجا ببینمش!
ترم های قبل چمدونم رو میذاشتم دم در دانشگاه و
بعد از آخرین امتحان, مستقیم از دانشگاه میرفتم خونه!
ینی انقدر دافعه داشت خوابگاه!!!
در راستای اون کامنتی که یکی از دوستان فرمودند برای تزئین, گردو نداریم
خواستم بگم ما به فکر اون دسته از دوستانی که گردو ندارن هم هستیم
و این دفعه این مدل رو پیشنهاد میکنیم!!!
بدون گردو:



اینا رو تابستون تو خونه درست کرده بودم:



اینم ترم 3 یا 4 تو خوابگاه!
سه چهار تا درست کردم گذاشتم رو هم و انتگرال گرفتم
این شکلی شد:

3
من که بهتون هشدار داده بودم که یه عده هستن که علاوه بر پست ها,
کامنت ها رو هم مطالعه میکنن
اون وقت شما میای نقشه ترور این عده رو تو کامنت ها علنی میکنی؟!
شرایط یه جوریه که ایشون دچار سرماخوردگی هم بشن, پلیس اول میاد سراغ من!
توی یکی از کامنت ها گفته بودم:
دیروز برای ناهار فقط دو قاشق ماکارونی خوردم رفتم سر جلسه امتحان
و برای شام بازم دو قاشق ماکارونی خوردم و خوابیدم تا الان
الانم میرم ادامه ی ماکارونی خوشمزه دیروز ظهرو بخورم
و در همین راستا
الان یه SMS دریافت شد با این مضمون که:
چه جالب منم روزای امتحان فقط نودل خوردم!

انقدر بدم میاد از این آدمایی که تقلید میکنن
ماکارونی که چیزی نیست
من اگه یه روز یه چیزی رو دانشگاه جا بذارم,
ایشون هم همون روز یه مورد مشابه رو تو دانشگاه جا میذارن!
والا!

4
دو روز پیش (بعد از امتحانSSD ) هوس آبگوشت کردم و
از طریق مشاوره و راهنمایی تلفنی مامان
این شد حاصل کار بنده:
اولین و شاید آخرین آبگوشتی که درست کردم

ولی خب قضیه اینه که من فقط بوی آبگوشت رو دوست دارم
و آبگوشت دوست ندارم!
وقتی میگم فاز و نولم اتصالی داره, بپذیرید!
بنابراین نخوردم و خیلی شیک گذاشتمش تو یخچال
حالا حدس بزنید این چیه؟

آبگوشت ورژن 2014
طرز تهیه:
اول دستکش!!!
:دی
سوپری خوابگاه خمیر پیتزا نداشت بنابراین با آرد کیک, خودم خمیر درست کردم
ینی ببینین یه برقی وقتی بیکار میشه به چه کارایی رو میاره
در حین درست کردن خمیر داشتم به این فکر میکردم چی کار کنم که صورتی بشه
یه کم رب و فلفل و زردچوبه ریختم تو خمیر!
اصن محشر شده بود
بعدش آبگوشت دو روز پیش رو آوردم له کردم و ریختم لای خمیر
و سرخش کردم
فوقع ما وقع! (ینی شد آنچه که باید میشد)
حالا ببینم کسی جرئت داره به ما بگه ورژن آن آپدیتبل!؟
حالا به نظرتون این چیه؟

ماکارونی لای خمیر پیتزا ورژن 2014
در مورد این سیب زمینی ها باید بگم
اگه فکر کردید یه موقع خدای نکرده زبونم لال روم به دیوار عاشق شدم!
سخت در اشتباهید
ینی زهی خیال باطل!
صرفاً داشتم خلاقیت خودمو امتحان میکردم!
کلاً تو این چند روز هر چی استعداد داشتم شکوفا شد!
اصلاً یکی از دلایل پیشرفت نکردن آشپزی من درس خوندن بود
که به نظرم یه ترم مرخصی تحصیلی بگیرم درست میشه
5
یه صحنه ی مشهوری هست تو این فیلمای ایرانی
که دو تا دانشجو به هم برخورد میکنن و جزوه و کتاباشون میریزه زمین
و تا این دو نفر باهم ازدواج نکنن ,فیلمه تموم نمیشه!!!
این هفته بیشتر از 10 بار وسط دانشگاه جزوه ها و کتابام ریختن رو زمین!
و یه جاهایی علیرغم میل باطنی پامو گذاشتم رو کاغذام که باد نبره!!!
و خوشبختانه تو هیچ کدوم از موارد تا شعاع 100 متریم کسی نبود!
پس نگران آخر فیلم نباشید! :دی
و این ماجرا فقط به کتاب و جزوه ختم نمیشه!
از دو کیلو سیب بگیر تا عکس هایی که چاپ کرده بودم...
به عنوان مثال: دیروز با دوست دوستم (ینی هم اتاقی هم اتاقی سابقم)
داشتیم برمی گشتیم خوابگاه که دیدم وسایلش سنگینه
گفتم میوه ها رو بده من بردارم
نزدیک خوابگاه, وسط خیابون نمیدونم اصلا چی شد پلاستیک پاره شد و
هیچی دیگه
تا من بیام عکس بگیرم دوستم میوه ها رو جمع کرد!
یادمه پارسال که رفتم عکسامو تحویل بگیرم,
همون جا وسط خیابون بسته رو باز کردم و شروع کردم به تجدید خاطره!
که باد اومد و همه ی عکسارو برد!
یادمه 41 تا عکس سفارش داده بودم
و به کمک ملت شریف حاضر در صحنه جمعشون کردم
ولی شمردم دیدم 40 تاست
و چون امتحان داشتم بی خیال اون یه دونه عکس شدم!
عکسای تولدم بود و عکسای دوران مدرسه ام و
من نمیدونستم اون عکسی که گم شده عکس دوران مدرسه است یا تولدم؟!
که بعد از امتحان از همون مسیر برگشتم خوابگاه و
متوجه شدم یه بنده خدایی پیداش کرده
ولی با دیدن عکس 25 تا دختر , سر کلاس عربی به علاوه معلم عربی,
به شدت حالت غیرتی شدن بهش دست داده و
عکسو به رادیکال 64 قسمت مساوی تقسیم کرده و گذاشته کنار دیوار!

دیروز عصر رفتم سری جدید عکسای ترم 7 رو هم تحویل گرفتم
یه سری رو چسبوندم رو دیوار!
یه سری تو قاب عکس!
یه سری هم تو آلبوم!
6
از 12 ظهر دیروز (بعد از آخرین امتحان) تا 3 نصف شب داشتم رو پروژه USB کار میکردم
البته کار مفیدم برای پروژه شش ساعت بود
ولی در هر صورت به دلیل اینکه 15 ساعت پای لپ تاپ بودم
گردنم خشک شده و خم نمیشه!
ناهار و شام و صبحانه رو هم در جوار لپ تاپم خوردم
ناهار: سه بشقاب ترشی
شام: سه بشقاب ترشی
صبحانه: 4 عدد شکلات


هر سی سال یه بار تو خانواده ما یه قاتل ترشی به دنیا میاد
بیست و دو سال پیش من به دنیا اومدم و این سمت رو بر عهده گرفتم
قبل از من بابام این سمت رو بر عهده داشت
قبل از بابا, بابای بابام
و قبل از بابای بابام, مامانِ بابای بابام
و قضیه اینه که من و امید تنها نوادگان خاندانمون هستیم
و هیچ تضمینی وجود نداره تا 8 سال آینده قاتل بعدی به دنیا بیاد
بابا میگه وقتی بچه بوده, لیوان لیوان, آبلیمو میخورده
منم که فرزند همون پدرم دیگه
بشکه بشکه سرکه میخورم!!!
ینی تا این حد
اصلا رانیتیدین یه قرص رایج تو خانواده ماست!
البته من هنوز تجربه اش نکردم
ولی انقدر که من ترشی دوست دارم, میترسم منم یه روز زخم معده بگیرم!
اما...
ما یه رسم خانوادگی داریم و اونم اینه که
اگه قرار باشه بریم یه جای رسمی یا مهمونی,
از یکی دو ماه قبلش!!!, سیر و پیاز و ترشی و سبزی رو از برنامه غذاییمون حذف میکنیم!
که ملت اذیت نشن!
و قشنگ ترین مهمونی ها به نظر من اون مهمونی هاییه که
کنار غذا و سالاد, ترشی هم ارائه میشه!!!
من که تو مهمونیا اغلب غذا نمیخورم
ولی یادمه تو چند تا مهمونی دو سه بشقاب ترشی خوردم!
و میزبان محترم با شناختی که از من داشت اصلا تعجب نکرد.
دو ماهه که مامانم برام ترشی فرستاده
و من به خاطر دانشگاه! رنگ این ترشی رو هم ندیده بودم!
و تا امروز لحظه شماری میکردم امتحانات و کلاس ها تموم بشه,
فقط و فقط به خاطر ترشی!
و دیروز ظهر بعد از آخرین امتحان از دانشگاه برگشتم
و به جای ناهار! سه بشقاب, ترشی خوردم!
(تو حالت طبیعی و نرمال, بیشتر از سه چهار قاشق, غذا نمیخورم ولی ترشی فرق داره)
ینی داشتم منفجر میشدم!
میخواستم تا آخر هفته, همه ی ترشیارو تموم کنم, برم خونه!
اما...
همگروه پروژه ام (آرزو), ساکن واحد بالایی, زنگ زد که بعد از شام میاد رو پروژه کار کنیم
بعد از دو ساعت مسواک زدن, یه فکر خوب به ذهنم رسید,
اونم این بود که یه کم برای آرزو و هم اتاقیاش ترشی ببرم
و بگم حتماً حتماً حتماً شامش رو با ترشی بخوره بعد بیاد رو پروژه کار کنیم!
و ظاهراً فکر بدی نبوده و جواب داد!!!
و من کماکان داشتم مسواک میزدم!
و سر این قضیه یه بسته آدامس تموم کردم.
7
برای امتحان سیسمخ هیچی نخوندم!
ینی ماجرا از این قرار بود که هفته قبلش امتحان داشتم و فرصت نشد
روز قبلشم امتحان SSDداشتم و بعد امتحان SSDحس سیسمخ خوندن نداشتم
امتحانمون حذفی نبود و قرار بود از مباحث میانترم هم سوال بیاد
گفتم بذار بمونه شب میخونم که سه چهار صفحه آخر جزوه ی 100 صفحه ای رو خوندم
و بازم حسم پرید
12 خوابیدم و گفتم نصف شب میخونم که خواب موندم و 8 بیدار شدم
و فقط فرصت کردم سه تا فرمول رو جاسازی کنم تو جامدادیم!
اولین بارم بود تقلب مینوشتم!
بعدشم رفتم سر جلسه و دیدم استاد محترم این سه تا فرمول رو بهمون داده
ینی ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دلشون نمیخواد نمره حروم قاطی نمره هامون بشه
6 تا سوال 5 قسمتی و در کل حجم سوالات با فونت 10 , دو صفحه بود
و حجم جواب های من با فونت 72, به انضمام توضیحات بی پایه و اساس! شد 5 صفحه
و جالب اینجاست جواب آخر سوال 1, برای سوال 2 نیاز بود
و جواب آخر سوال 2, برای سوال 3
و تنها سوال مستقل سوال 6 بود
که همین الان که فکر میکنم می بینم زیاد هم بی ربط به بقیه نبوده!
خلاصه وقتی زمان خجسته ی استفاده از فرمول ها فرارسید,
تصمیم گرفتم سیستم امنیتی مراقبین سر جلسه رو تست کنم
و به جای فرمول های استاد از فرمول های خودم استفاده کنم
فرمول ها یکسان بود و صرفا میخواستم ببینم مراقبین چه قدر قوی و باهوشن!
5 تا مراقب
مراقب اول استادمون بود که دقیقاً پشت سر من نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد.
مراقب شماره 1 یه آقای میانسال که زیاد میرفت بیرون و کلاً مراقب نبود
مراقب شماره 2 یه آقای میانسال که مسئول حضور و غیاب بود و
یه گوشه نشسته بود و کار خاصی انجام نمیداد
مراقب شماره 3 و 4 یه پسر و دختر حدوداً 25 ساله بودن
که وقتی دختره در راستای محور x حرکت میکرد,
پسره در جهت منفی xدر حرکت بود
و با فرکانس خاصی از کنار من رد میشدن
و من در مجموع با یه موجود چهار چشم طرف بودم
چون در هر صورت و در هر لحظه از زمان یکی از این دو تا منو می دیدن
و همین طور استادمون که پشت سر من نشسته بود!

نیم ساعت آخر, یهو دیدم فرکانس رفت و برگشت این دو تا مراقب به هم ریخته و
پسره نیست!!!
با مصیبت های فراوان و استرس های زایدالوصف
این سه تا فرمولی که تو برگه سوالات هم نوشته شده بود رو از جامدادیم درآوردم
و گذاشتم زیر ماشین حسابم
پسره برگشت
رفته بود برای خودش و دختره چایی بیاره
وقتی هر دوشون یه گوشه نشستن که نوشیدنی مورد نظر رو بخورن
(گوارای وجودشون بشه)
من این سه تا فرمول رو وارد برگه جواب ها کردم و شروع کردم به حل مساله!!!
نمیدونستم تقلب کردن انقدر سخته
تازه من عذاب وجدان هم نداشتم چون فرمولارو بهمون داده بودن
ولی کلی استرس داشتم
این سایت خیلی مفیده, چند تا روش جدید معرفی کرده که شاید به دردتون بخوره:
آموزش تقلب
8
بعد از امتحان سیسمخ داشتم برمیگشتم خوابگاه که تو راه نگار رو دیدم!
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم کجا میری؟
گفت امتحان دارم و الان میرم مسجد دانشگاه
یه کم فکر کردم
بازم فکر کردم
و بازم فکر کردم و گفتم:
منم میام!
و دوباره مسیر رفته رو با نگار برگشتم
اصلاً یادم نیست آخرین بار کی رفتم مسجد دانشگاه
فکر کنم پارسال بود
نمیدونم
بعد از نماز به نگار میگم: من امروز خواب موندم و
نزدیک بود حتی به امتحان سیسمخ هم نرسم
با نگار سال اول هم اتاقی بودم!
یه موقع هایی تو خوابگاه نیم ساعت محو عبادتش میشدم!
هفته پیش هم اتاقیم چادرشو آورده داده بهم میگه اگه چادر نداری با چادر من بخون
خب من چادر سفید دارم ولی این جوری با مانتو راحت ترم!
این مکالمه چند ماه پیش من و سهیلاست:
من: دو روزه به موقع بیدار میشم و نماز صبح میخونم. بگو آفرین
سهیلا: آفرین. برات چادر نماز گل گلی بگیرم ینی؟
من: من معمولاً با چادر نمیخونم. برام مانتوی گل گلی بگیر
بذار عکسمو بفرستم برات. این عکسو امید یواشکی و یهویی ازم گرفته
سهیلا: ایول! چه خوب.. دیدم عکسو... دیوانه ای تو!
من:عکسم خوبه؟ اگه میدونستم قراره عکس بگیره اون تصاویر مستهجن روی کمدمو برمیداشتم
+ افرادی که شماره موبایلم رو داشتن
عکسی که تو ادامه مطلب هست رو قبلاً دیده ان
همون عکسو یه کم شطرنجی کردم که همه بتونن ببینن
9
یکشنبه هفته پیش , صبح که خاطرات هفته 17 رو آپدیت کردم, رفتم دانشگاه و
تا شب رو پروژه کار کردیم
و اما پروژه فوتو دیود

ماجرا از این قرار بود که مدار, صبح زیر نور خورشید جواب داده بود و
بعدش که رفتیم سالن مطالعه, مدار دیگه کار نکرد
و تا 6 عصر , من و بهنوش, کلی تلاش کردیم درستش کنیم, نشد
آخرشم با ناامیدی رفتیم آزمایشگاه که به استاد بگیم که ما شکست خوردیم!!!
مامان های محترم هم مدام, زنگ میزدن و گزارش لحظه به لحظه میگرفتن
موقعی که داشتیم میرفتم اعلام کنیم که پروژه مون شکست خورده,
مامان بهنوش زنگ زد که من فال حافظ گرفتم و خوب اومده و شما موفق میشید
یه همچین بیتی بود:
ای ملک العرش مرادش بده
من که حس میکردم یه روز از عمرم تلف شده!
نه صبحانه و ناهار خورده بودم نه درس خونده بودم
وقتی 6 عصر, ناامیدانه!!! به استاد گفتیم ما شکست خوردیم!
با حوصله ی تمام گفت بیارین ببینم مدارتون چشه...
بعد از یه ساعت فهمیدیم مدار من آی سیش سوخته
و مدار بهنوش, خروجی آی سی, Open collector هست و
با یه مقاومت مشکل مدار حل شد.
ولی چون خورشید نبود با نور موبایلم مدار رو دوباره تست کردیم
و زمانی که گوشی دست استاد بود
SMS ای با این مضمون اومد: پست 4 : )))))))))))
کلاً یه عده اینجوری کامنت میدن
بعدشم باتری گوشیم تموم شد و خاموش!!!
و قسمتی از گزارش کاری که به استاد تحویل دادم:
" مدار LDR نسبت به بقیه ساده تر بود ولی به دلیل اینکه یکی از گروه ها از این المان استفاده کرده بود و نتیجه ی رضایت بخشی حاصل شده بود, برای عدم تکرار پروژه, از فوتودیود های شماره 1و2 استفاده کردیم.
به دلیل اینکه تست اولیه مدار قبل از ظهر, زیر نور خورشید صورت گرفته بود, در آزمایش های بعدی نتیجه ای حاصل نشد و نسبت به نور حساسیت نشان ندادند و یکی از دلایل این اتفاق این بود که تست مدار, در سالن مطالعه و در آزمایشگاه صورت گرفت.
تا عصر, المان ها و مدار چندین بار بررسی شد و در نهایت با راهنمایی های استاد متوجه مشکل دیگری در مدار شدیم: Open collector بودن آی سی
خروجی های کلکتور باز : این نوع خروجی ها فقط تامین کننده ی سطح صفر هستند و سطح یک را بسته به نیاز ، کاربر بایست تامین کند که این کار با یک مقاومت انجام میشود به طوری که مقاومت را به خروجی متصل می کنند و سر دیگرش را به ولتاژ مثبت متصل میکنند.
فوتو دیود شماره 2 حساسیت بیشتری نسبت به نور داشت. "
یکشنبه ساعت 12 شب:

10
هم اتاقیم امتحان اندیشه اسلامی داشت,
یهو دیدم, به شدت میخنده و بعدش از شدت خنده غش کرد افتاد کف افتاد!
بلندش کردم میگم چی شده؟ چی نوشته که این جوری شدی؟
به زور جلوی خنده شو گرفته, دیدم بریده بریده میگه حضرت ابراهیم یه صحنه ای دیده و یاد معاد افتاده
من: خب؟
هم اتاقیم: آخه من اگه این صحنه رو می دیدم داد میزدم, جیغ میزدم, خودمو می کوبیدم به در و دیوار و فرار میکردم.
هم اتاقیم دوباره خنده اش گرفت و نتونست ادامه بده و غش کرد افتاد کف اتاق
(من این درسو ترم دوم داشتم و از آنجایی که کتاب رو جویده بودم سطر به سطرش با جزئیات تو ذهنمه)
من: کدوم صحنه رو میگی؟ همون صحنه کنار دریا؟
هم اتاقیم: آره!!! یادته؟ , ابراهیم, کنار دریا یه مردی رو میبینه که نصف بدنش بیرون آب تو خشکیه و نصفش تو آبه و موجودات جمع شدن دور اون مرد میخورنش! و یاد معاد می افته
دوباره خنده اش گرفت و غش کرد افتاد کف اتاق
من: K پاشو بابا! خب هر کی این صحنه رو ببینه باید یاد معاد بیافته دیگه! جیغ و داد و فرار نداره که!!! منم اگه این صحنه رو می دیدم یاد معاد می افتادم!
هم اتاقیم: K
11
چند ماه پیش یکی از دوستان اهل عرفان!! یه سری از این دعا ها بهم داد
منم همین جوری آوردم گذاشتم رو میز و
انقدر سرم شلوغ بود و میزم نامرتب بود که اصلاً حواسم به اینا نبود!
میز من در واپسین دقایق ترم 7 :

دیشب هم اتاقیم بهم گفت اگه اشکالی نداره میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟
من: بله! چرا نمیشه! بفرمایید. من در خدمتم.
]با اینکه هردومون ترکیم! ولی خوشبختانه اون لحظه فازمون فارسی بود
و دیگه لازم نیست مکالمه رو ترجمه کنم[
هم اتاقیم: تو هر شب این دعاها رو میخونی؟
من: نمنه؟ What? چی؟! من؟! دعا؟! من و دعا؟! هرشب من؟! دعا؟!
(همین جور مغزم داشت ارور 404 میداد)
هم اتاقیم: آره منظورم این دعاهای روی میزته! چند ماهه می بینمشون! هر شب میخونی؟
من: چی میگی؟! کدوم دعا؟! من هر شب چی میخونم؟!
هم اتاقیم: روی میزتو ببین
من: آهااااااااااااااان
و از شدت خنده غش کردم افتادم کف اتاق!!!
من: اینا رو میگی؟! اصلاً حواسم بهشون نبود...
و دوباره از شدت خنده غش کردم افتادم کف اتاق!!!
در حالی که نمیتونستم از شدت خنده نفس بکشم:
ینی شما تو این مدت فکر میکردین من هر شب اینا رو میخونم؟!!!! من؟!!! آخه چرا؟!!
هم اتاقیم: حالا چه دعایی بودن؟
من: نمیدونم والا! اصن نگاشون نکردم! اگه دوست داری همه اش مال تو!
دعاهارو دادم به هم اتاقیم!
ولی ملت راجع به آدم چه فکرایی میکنناااااااااااا والا!!!
12
یه بار ما به یکی از دوستان جزوه دادیم
(چهار ساله باهم دوستیم و یکی از رفقای خوبمه)
ولی هر بار یه جوری میشد و هر بار یه اتفاقی پیش میومد
که نمی تونستم جزوه هارو پس بگیرم
خوابگاهی نبود و موقع امتحانات بود و کسی نبود که بهش بده که برام بیاره خوابگاه
این دوست ما پیشنهاد داد که جزوه ها رو صبح بذاره یه جایی تو دانشگاه
و من عصر برم بردارم
گفتم کجا؟
گفت ساختمان شهید رضایی – دفتر بسیج خواهران – پشت قاب عکس شهید بهشتی!
مغز من: Error! Not Found
فردای اون روز رفتم دانشگاه و از ملت همیشه در صحنه آدرس دقیق رو پرسیدم
و با ترس و لرز وارد اون محیط معنوی شدم!
همه اش استرس داشتم یکی منو اونجا ببینه ازم عکس بگیره و
تو رسانه ها پخش کنه!
فاز و نول من که اتصالی داره, این جور جاها برم کلاً فیوزم میپره
قسمت دوم تراژدی این جوری شروع شد که الان شهید بهشتی کدومه؟

13
هفته آخر شهریور 89
چهار سال پیش وقتی داشتم میومدم تهران, بابا بهم گفت:
یادت باشه هنوزم اجازه نداری لواشک و آلوچه بخری!
و نکته دیگه اینکه, وارد سیاست نمیشی! چه مخالف باشی چه موافق!
تو میری تهران که فقط درس بخونی!
از این به بعد دیگه لازم نیست در مورد جاهایی که میری و
کارایی که انجام میدی از من و مامانت اجازه بگیری
دیگه خودت میتونی خوب و بد رو تشخیص بدی!
فقط بهمون اطلاع بدی کافیه! همین...
و در ادامه افزود: تو زندگی سعی کن از ابزاری که داری درست استفاده کنی
و به بقیه کمک کنی
مثلاً میدونم که دوست داری همه ی مسافرای کنار خیابونو به مقصدشون برسونی
و ازشون پول نگیری
این خیلی خوبه! خیلی ارزشمنده! ولی نه همیشه!
اتفاقا منم این کارو قبول دارم ولی وقتی که هوا سرده و برف میاد!
چون با این کار سهم و روزی راننده های تاکسی رو ازشون میگیری
به راننده های تاکسی هم فکر کن
برای بعضی از کارا همین که نیتشون رو داری کافیه
در مورد دوستات, چه پسر چه دختر, هر کدوم جایگاه خاص خودشون رو دارن
بعدش یه جمله از شکسپیر گفت:
به همه عشق بورز ، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچکس بدی نکن
14
دیروز در جواب یه کامنتی به یه دوست جدید وبلاگی گفتم:
کلاً یه خاصیت بدی دارم اونم اینه که برخورد اولم با آدمای جدید زیادی خشنه
و شن های ساحل در جواب من فرمود:
البته در مورد من فقط برخورد اول نبود چند ماه اول بود
و اکنون در جواب شن های ساحل می فرمایم:
یکی از رفتارهای عجیب و جالبم, رفتار ناملایم و خشن در برخورد اولیه ام با آدما و دوستای جدیده
مثل کاکتوس رفتار میکنم!
ینی صرف نظر از جنسیت طرف مقابل, همون اول یه دافعه ی قوی از خودم نشون میدم
و بی تعارف میپرسم دلیلت از دوستی با من چیه؟
و هر دلیلی برام قابل قبوله به جز: "همین جوری"
مثال:
دختر شماره1 – فیس بوک

دختر شماره2 – فیس بوک

پسر شماره1 (دوست دوستم)
من:پاسخ من به یک مساله ای به عنوان ورودی, زمین تا آسمون با پاسخ دوستام به همون ورودی فرق داره با این که من و دوستام خیلی شبیه هم هستیم.ولی دوستی با دوستام دلیل نمیشه من و شما باهم ارتباط داشته باشیم شما هم معتقدی برای هر ارتباطی یه هدف لازمه؟ یعنی ارتباط ها هدفمنده؟
آقای ایکس: هووم... نمیدونم... ینی مغز نداشته ام داره ارور میده خب اون وقت؟ در ادامه شما میخوای چی بگی؟ ینی با فرض اینکه من هم معتقدم که هدف لازم هولی هدف که نباید آدم ها رو وسیله بکنه
من: راستش الان داشتم فکر می کردم من نیازی به ارتباط با شما ندارم ببخشید رک میگم فقط نتیجه حاصل از پردازش ذهنیم رو گفتم
آقای ایکس: ... نه خیلی هم خوبه مزاحم شما نمیشم باشه
پسر شماره2

15 - شن های ساحل
چت, من و سهیلا - تاریخ: اولین روز آشنایی من و شن های ساحل ( دو سال پیش )
من: این شن های ساحل از صبح چهل تا نظر گذاشته از همون سال 86 شروع کرده
همه رو داره میخونه فقط دارم نظرات اونو تایید میکنم ول کنه وبلاگم نیست
کماکان داره نظر میده یه پنجاه تایی شد
سهیلا: برو تائید کن همه رو
من: کلافه شدم بس که برای همه ی نظراش جواب نوشتم
سهیلا: خب جواب نده همونطوری بی جواب تائید کن
من: واااااااااااااای سرعت نظر دادنش از سرعت تایید من بیشتره
16
بر گرفته از بک آپ SMS ها:
23:00:03
آرزو: سلام نسرين جان امشب تا كي بيداري؟
23:01:32
من: سلام! بیدارم بابا... دانشجو مگه میخوابه؟ اصن مگه دانشجو میتونه بخوابه
دو ساعت بعد
00:28:45
من: آرزو جان دانشجو خوابش میاد دانشجو مگه آدم نیست تا یک بیدارم اگه میتونی الان بیا.
18
آیا این منطقیه که هر کی با مامانش قهر میکنه بره خواننده بشه؟!
انقدر تعداد خواننده ها زیاد شده که شدیداً به هر نوع آهنگ فارسی آلرژی پیدا کردم
اصن موسیقی باید بی کلام باشه تا خودت مفهوم رو درک کنی!
و در راستای موسیقی گریزی بنده:
تا پریروز نمیدونستم محسن چاوشی کیه!
دیروز فهمیدم خواننده است!
ینی با دیدن این استاتوس فهمیدم خواننده است:

قیافه اش شبیه صداش نیست!
حالا اینا به کنار!
شب امتحان دانلودش کردم نان استاپ! 12 ساعت گوش دادم
فکر کنم الان دور 300 ام باشه!
اگه من افتادم یا مشروط شدم
اول یقه ی الهام رو میگرم با این استاتوسش
سپس یقه ی محسن چاوشی با این آهنگش
در نهایت یقه ی مولوی, با این شعرش
جملاتی که تو ذهنم مونده:
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
در دست, جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
19
به اینا میگن لواشک:

سر از تنم جدا کنن, سرم بره زیر گیوتین, دارم بزنن حتی,
بازم ازینا نمیخورم
به شدت بدم میاد!
هم به خاطر قولی که به والدینم دادم نمیخورم,
هم ذاتاً دوست ندارم!
( اتفاقاً به نظرم معنی تقوا و پرهیز از گناه, همینه
که هم به خاطر کسی که بهت گفته فلان کارو انجام نده انجام ندی
و هم ذاتاً از اون کار بدت بیاد!)
و الان من به این درجه از عرفان دست پیدا کردم!
که ذاتاً از این آت آشغالا بدم میاد!
درجه بعدی اطاعت اینه که اگه مامان و بابا اصرار کنن که لواشک بخورم
آیا من قبول میکنم یا نه؟!
هنوز به این درجه از عرفان نرسیدم!
به عنوان یه عقلگرا هنوز با این موضوع درگیرم!
ولی در هر صورت میپذیرم که عقل من ناقص و محدوده!
هفته پیش رفته بودم ولیعصر, یه کاری داشتم, موقع برگشتن,
یه آقای میانسال که حس کردم به شدت سردش ه
ازم خواست این لواشک هارو ازش بخرم
گفتم دوست ندارم و به راهم ادامه دارم که
یهو وایستادم و چند قدم برگشتم عقب تر
دیدم اگه فقط پول بدم کار محترمانه ای نکردم
لواشک هارو ازش خریدم و آوردم خوابگاه و به یاد اموات!!! خیرات کردم!
ینی خیلی شیک و مجلسی! بین در و همسایه و دوست و آشنا پخش کردم!
با این کار هم اون بنده خدا (فروشنده) خوشحال شد
هم من خوشحال شدم هم خدا خوشحال شد
هم دوستام خوشحال شدند هم مامان بزرگ و بابابزرگم!
کلاً همه مون خوشحالیم!!!
20
عید امسال خیلی اتفاقی وقتی از جلوی یه سوپر مارکت رد میشدیم
متوجه شدم, مسئول سوپر مارکت, مدیر مدرسه ابتدائی من و امیده
آقای خیردوست
چه قدر پیر شده!
نه منو شناخت نه داداشمو
ولی بابا رو شناخت!
بس که این اولیای ما میومدن مدرسه و با مدیر و معاون و معلما و آبدارچی و سرایدار در ارتباط بودن!21
چند روز پیش بعد از اینکه یه ساعت تلفنی با مامان و بابا و امید حرف زدم
حس کردم بازم دلم براشون تنگ شده
یه چیزی نوشتم و برای کسایی که اون لحظه دلم براشون تنگ شده بود فرستادم
به:
سهيلا - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
پريسا - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
ميترا - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
ندا - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
اميد - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
مامان جون - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
خاله - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
عمه جون - ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﺑﻰ ﺗﻮ" ﺑﻮﺩﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ "ﯾﺎﺩﻡ" ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
باباجون - ﺑﺎﺑﺎیی . . . تو ﻋﻤﺮﻣﯽ، ﺟﻮﻧﻤﯽ , عشقمی خیلی دوستت دارم
پاسخ ها:
سهیلا پی ام داد
عمه جون زنگ زد
SMS ها :
باباجون:
تو هم خیلی باحالی دوست دخترم...
مامان جون:
خوش به حال يادم كه هميشه با توست
و خوش به حال قلبم كه تو در آن هستى!! دوست دارم دخترم:-)
خاله:
چقدر زیباست کسی را یاد کنیم نه برای نیاز... نه از روی اجبار...
نه از روی تنهایی... فقط برای اینکه ارزشش را دارد
ميترا:
بی بهانه به خاطرم میایی. شاید همین باشد معنی "عزیز بودنت"
ندا:
ياد تو حس قشنگي است که در دل دارم چه تو باشي چه نباشي نگهش ميدارم...
پريسا:
عمق فاجعه ي دلتنگي را وقتي حس مي کنم که... از "تو" خبرى نيست...
امید:
6037…. (شماره حسابشو برام اس ام اس کرد!!!)
22 - فرید و رضا
اولین باری که کاملاً جدی به مفهوم "دوست" فکر کردم, ترم اول, هفته اول مهرماه 89 بود.
اون شب قرار بود برم ترمینال آزادی و با یکی از دوستان دوره دبیرستانم
که یه دانشگاه دیگه و یه رشته دیگه درس میخوند, برم خونه
دوستم گفت با دو تا از دوستاش میاد
ینی قرار بود دو تا از دوستاش اونو برسونن اونجایی که ما باهم قرار داشتیم
بعد از سلام و احوالپرسی با دوستم
و مراسم معارفه ی من به دوستاش,
همون لحظه اول نگاهم گره خورد به کتاب ریاضی شهشهانی که تو کیف یکی از اون دو نفر بود
بی درنگ! بدون رودروایسی و بدون هیچ مقدمه ای بهش گفتم:
فقط یه شریفیه که ریاضی شهشهانی رو میخونه! شما هم تو شریف درس میخونی؟
باید اعتراف کنم انتظار نداشتم اون دو تا دوست, پسر باشن
و انتظار نداشتم یه دوست انقدر معرفت داشته باشه که دوستشو تا ترمینال برسونه
آدمای خوبی بودن
خوب! با تعریفی که من از آدمای خوب دارم
چهار ساله که ندیدمشون و قیافه هاشون کاملاً از ذهنم پاک شده
تنها چیزی که از اون لحظه تو ذهنم مونده کتاب آبی شهشهانیه و مانتو و مقنعه مشکی خودم!
شاید چون شریفی بودن حس کردم خوبن...
و شاید هم به این دلیل که تا یه جایی کیف و کتابای سنگین منو با خودشون آوردن دم اتوبوس!
ولی کمتر پیش میاد کسی سعادت اینو داشته باشه که بعد از یه برخورد موقت, از ذهنم پاکش نکنم!
23 - امین و ایمان
امین و ایمان – دوستان اینترنتی دوران جاهیلت من بودن!
یادم نیست اول با کدومشون آشنا شدم.
این دو تا باهم دوست بودن و یه وبلاگ مشترک داشتن
امین خط پهلوی یاد میداد و ایمان شعر می نوشت
ارتباطمونم در این حد بود که من یه مدت مخاطب وبلاگشون بودم
ارتباطم باهاشون کمرنگ بود و وقتی اومدم تهران کم رنگ تر شد
دیروز رفتم وبلاگشون و دیدم چهارساله که آپدیت نکردن
الان نمیدونم زنده ان یا مرده
دلیل کمرنگ کردن ارتباطم این بود که میخواستم برم کلاس خط پهلوی دکتر جنیدی
و احتمال اینکه اینارو اونجا ببینم زیاد بود و من دلم نمیخواست شناسایی بشم! :دی
آدمای خوبی بودن
حتی یادمه اولین پی ام ایمان این بود: سلام عیدتون مبارک
منم جواب دادم سلام! کدوم عید؟
یه لبخند زد و گفت: نیمه شعبان!
این چت جزو اولین تجربه های منه:
ایمان: ama etelaate u ziyade man 23 salame daram konkor midam
u hame sheraye man ru khundin ya faghat hamun ye dune?
من: نه همون يه دونه رو خودم. چه جوري بايد اين كارو بكنم؟
ایمان: to weblogam ye link hast ke nevashte iman …. : shere no
من: واي نه من با شعر نو مخالفم. بد جوري به وزن و قافيه پايبندم
البته بعد از خوندن بايد قضاوت كرد. الان دارم میخونمشون
همه ي شعر هاتون كه يه مفهومو دارن
چرا پر از نااميدي و تنهايي و پذيرش نامردي و جفا ؟
حتما وقتي به بن بست مي رسيد اينا به ذهنتون ميرسه
هر كي شكست بخوره شعر ميگه؟
ایمان: man ye bar bishtar shekast nakhordam
نترس از بند و از زندون كه اينجا جاي پروا نيست
بترس از اشك اون كودك ، كه اميدش به فردا نيست
زمونه پرشده درد و دل عاشق پرخونه
معلم جاي دانشگاه،اسير بنده زندونه
نکته شماره 1و 2 و 3: من از دوران طفولیت چت میکردم
هیچ وقت هم فینگلیش نمینوشتم
بسیار هم مودبانه حرف میزدم!!!
24 - نوشین
چند روز پیش خیلی اتفاقی آی دی نوشین رو پیدا کردم و
نسرین: سلام نوشین جان من نسرینم
چهار سال پیش (آبان ماه 89) لپ تاپم داغون شده بود اومدم اتاقتون درستش کردی
اون موقع ترم اول بودم روزای اول دانشگاه بود
خواستم دوباره ازت تشکر کنم
نوشین: سلام نسرین جان حقیقتش من یادم نیومد
ولی خواهش می کنم وظیفه بوده
نسرین : وظیفه چیه مهندس لطف کردی عزیزم.
اشکالی نداره چهار سال پیش بود مهم اینه که من یادمه
نوشین:آهاااااااا برق می خوندی
تبریزی بودی فکر کنم با بابات تلفنی صحبت می کردی و
داشت کمکت میکرد لپ تاپتو درست کنی یادم اومد
اوضاع خوبه؟ دیگه خراب نشد؟
حالا من به جای اینکه حال شما رو بپرسم، حال لپ تاپ رو می پرسم
نسرین : مگه میشه خراب نشه من استاد خراب کردن این جور چیزام
ولی دیگه یاد گرفتم درستش کنم
حالا هر کی مشکل داشته باشه میاد سراغ من
نوشین: پس شما هم استاد شدی برای خودت لیسانس به سلامتی تموم شد؟
نسرین: نه هنوز! مونده تا برسم به جایی که شما رسیدی
شما چی؟ کجایی الان ؟ چی کار میکنی؟ شما اهل مشهد بودی درسته؟
نوشین: آره من مشهدی بودم من فوقم رو هم گرفتم توی دانشکده ی خودمون
بعد به خاطر اینکه همسرم دانشجوی دانشگاه آلبرتا بود توی کانادا,
اومدم اینجا و دنبال ادمیشن می گردم برای شروع دوباره اینجا
تا خدا چی بخواد
نسرین : دیگه نمیخوای برگردی؟ اگه لپ تاپم بازم خراب شد چی کار کنم؟
نوشین : چرا ایشالا بعد از درس خوندن ها برمی گردیم ایران
شما که دیگه خودت خوب بلدی چیکار کنی
بعد از برگشتن احتمالا بریم مشهد زندگی کنیم
تشریف بیارین مشهد در خدمت هستیم
خیلی خوشحال شدم باهات صحبت کردم
و این بامعرفتی شما رو می رسونه که یادت مونده این قضیه
ایشالا که موفق و سلامت باشی و به اهداف خوبت برسی مراقب خودت باش
نسرین : ممنونم شما هم همین طور موفق باشی
خدا نگهدار
25 - مریم
یه عادت خاصی که دوران مدرسه داشتم این بود که تمرین ها و کتابایی که نخونده بودم رو توی کمدم نمیذاشتم
میذاشتم روی میزم بمونه که یادم نره انجامشون بدم
بعدش که میخوندم یا مینوشتم, میذاشتمش تو کمد
یه سوال از مثلثات بد جوری ذهنم رو درگیر کرده بود
چند ماه رو میزم مونده بود و حل نمیشد!
جزو 200, 300 تا تمرین اختیاری بود و هیچ کدوم از بچه های کلاسمون حل نکرده بودن
با نگار کلی روش فکر کردیم
به نتیجه نرسیدیم
بچه ها گفتن برو از مریم بپرس
من و نگار کلاس ریاضی 2 بودیم و مریم و مژده و سمیرا ریاضی 1 بودن
مریم رو به اسم میشناختم ولی به قیافه, نه!
زنگ تفریح رفتم کلاسشون و یادمه ردیف آخر نشسته بود
یه کم فکر کرد و کلی معادله نوشت و آخرش حل شد!
و من این گونه با مریم آشنا شدم.
و این سوال موفق شد از روی میز بنده به داخل کمد راه پیدا کنه!26 - ارشیا
ترم اول با مژده هم اتاق بودم.
یادمه اواخر ترم اول وقتی نمره های ریاضی 1 اومد, تا صبح نشستم گریه کردم
مژده برای اینکه آرومم کنه, بهم گفت گریه نکن, همه کم گرفتن, حتی ارشیا هم همین نمره رو گرفته
یادمه گفتم: برو بابا... ارشیا دیگه کیه... درو کوبیدم و رفتم تو حیاط نشستم و دوباره گریه کردم
ترم دوم موقع انتخاب واحد به هر دری زدم آنالوگ و معادلات بردارم. نشد که نشد
اعصاب نداشتم
آذر برای اینکه آرومم کنه بهم گفت ترم بعد بر میداریم نگران نباش,
همه این مشکلو دارن. من و ارشیا هر کاری کردیم, آموزش موافقت نکرد
یادمه گفتم: برو بابا... اصلاً این ارشیا کیه چند روزه رفته رو اعصابم؟ و اون لحظه "در" دم دست نبود بکوبم!
و ترم دوم شروع شد!
ترم بدبختی! هیچ درسی بهمون ندادن, آز فیزیک 1 و 2 رو باهم برداشتم, همه اش درس عمومی و...
اولین جلسه آزمایشگاه فیزیک 1, قبل از حضور غیاب و گروه بندی:
یه آقا پسری با قیافه ای غمزده و اندوهبار داشت به دوستش میگفت:
بدبخت شدیم و هیچ درسی بهمون ندادن و آز فیزیک 1 و 2 رو باهم برداشتم و همه اش درس عمومی و ...
من: فکر کنم خودشه!
من: شک نکن! خودشه!
من: ارشیا؟
من: آره! به نظرت با "الف" یا با "ع" ؟
من: نمیدونم ولی شرط می بندم خودشه
بعد از حضور غیاب:
من: دیدی حدسم درست بود!
من: شماره دانشجوییش شبیه شماره موبایل من بود فقط همین عددها رو داشت 4 8 1 9 0
من: ولی نفهمیدم با "الف" یا با "ع" ؟
من: تو شماره دانشجوییشو دیدی ولی اسمشو ندیدی که "ع" یا "الف" ؟
من: خب حواسم به اسمش نبود! چرا عصبانی میشی؟!
از اون به بعد تو همه ی کلاسا میدیدمش! ردیف اول! تو حلق استاد! و کلاً حضورش روی اعصابم عادی شده بود!
اواخر ترم سوم:
نمره های پایانترم آنالوگ اومد و نمره ی تمرین های من از 100, 111 شده بود
فکر کردم اشتباه شده و میخواستم به استاد ایمیل بزنم که با بررسی بقیه شماره های دانشجویی
دیدم شماره موبایلم هم 136 شده! :دی
اوایل ترم چهارم:
کماکان تو همه ی کلاسا میدیدمش! ردیف اول! تو حلق استاد!
یه روز یه SMS ناشناس اومد با این متن:
Hi. Xubi ? Arshia hastam. …
27 - پریسا
چت من و مهسا – سال سوم دبیرستان:
من: سلام مهسا, اون دختره كه از من جزوه مي خواست كي بود؟
درست لحظه اي كه شماره ميداد معلمشون اومد و نتونستم شماره امو بهش بدم
مي شناختيش؟ المپيادي هم بود مثل اينكه.
مهسا: کی رو میگی؟ یادمه که یکی بات حرف زد ... ولی یادم نموند کی بود
من: حالا چه جوري پيداش كنم؟ حتما خيلي احتياج داشته
مهسا: فردا برو مدرسه یه چرخی بزن همه ببیننت شاید دیدت.... شاید پریسا بود...!
من: با نگار هم رابطه داشت و منم خوب مي شناخت
شمارشو بده اگه خودش بود باهاش قرار بذارم
مهسا: باشه ... ببین قد بلند بود؟ و یه مدل خاصی حرف می زد؟
من: خیلی مودبانه حرف میزد... آره فکر کنم دو متر بود قدش... عينك هم داشت
مهسا: .........09
من: با تشکر
من: سلام درست حدس زديم پريسا بود خواستم يه بار ديگه تشكر كنم
مهسا: سلام. مرسی. خواهش
من: ببين من هنوز صبحانه نخوردم ميتوني تعجب كني حالا ميرم ناهار بخورم به نيت صبحانه
مهسا: درک می کنم... پس فعلا
نکته شماره 1: من از دوران طفولیت جزوه می نوشتم
نکته شماره 2: من از دوران طفولیت خواب و خوراکم تایم خاصی نداشت
نکته شماره 3: هم اتاقیم (پریسا) یه سال از من کوچیکتره
و پارسال, همین جا تو خوابگاه باهاش آشنا شدم و قشنگی این قصه به اینه که
چند روز پیش متوجه شدم شماره ای که 6 سال پیش مهسا در حین چت بهم داد
برام یه کم آشناست
امروز فهمیدم همون دختر قد بلند عینکی مودب,
همونی که سال سوم دبیرستان ازم جزوه میخواست,هم اتاقی الانمه...
28
مهندس جماعت باید همچین جکایی بلد باشه:
تصور کنید دانشمندان مشهوری چون اینشتین، ماکسول، پاسکال، نیوتن و... برای اینکه نشان دهند آن قدرها هم اهل درس و مطالعه نیستند و گاهی اوقات آن ها نیز به بازی و تفریح می پردازند و تفریح لازمه ی زندگی است، تصمیم می گیرند قایم باشک بازی کنند...
پس از اجرای مراسم قرعه کشی، از بخت بد «اینشتین» اولین کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا صد بشمرد و سپس شروع به گشتن کند....
همه شروع به قایم شدن میکنند به جز «نیوتن.» نیوتن فقط یک مربع یک متری روی زمین میکشد و داخل آن روبه روی اینشتین می ایستد. اینشتین می شمرد: «1 - 2 - 3 ... 97 -98 - 99 - 100» او چشمانش را باز می کند و می بیند که نیوتن روبه روی او ایستاده است. ایشتین بلافاصله نیوتن را می زند و می گوید « سوک سوک نیوتن » نیوتن انکار می کند و می گوید من سوک سوک نشده ام. او ادعا می کند که نیوتن نیست. دربرابر بهت و حیرت ایشتین، که لبخند بر دهانش خشک شده بود، تمام دانشمندان، بیرون می آیند تا ببینند چگونه نیوتن ثابت می کند که نیوتن نیست. نیوتن می گوید: « من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام؛ این باعث می شود که من بشوم نیوتن بر متر مربع؛ چون یک نیوتن بر متر مربع، معادل یک پاسکال است؛ پس من پاسکال هستم؛ پس « سوک سوک پاسکال!!! »
30
نوشتن کار سختی نیست
یه کم ذوق و استعداد میخواد و بعدشم کنار هم چیدن حروف و کلمات
قسمت سختش فیدبک مخاطبه
واکنش خواننده و برداشت طرف مقابل!
منم مثل خیلی از آدمای دیگه میتونستم تو یه جای بی نام و نشون بنویسم
با اسم مستعار
ولی دلم میخواست این سبک نوشتن رو هم تجربه کنم
تجربه ی سختی بود! برای هر جمله ای که مینوشتم 200 نفر میومد جلوی چشمم
از مامان و بابا و امید گرفته تا پسر دخترخاله ی مامان بزرگم!
غریبه و آشنا! هم مدرسه ای و هم کلاسی و هم اتاقی و
خلاصه ترم خوبی بود!
و در پایان:
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد.
راهی نروم که بی راه باشد.
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.
یادم باشد که روز و روزگار خوش است.
همه چیـز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!
تنها ! ... دل ما٬ دل نیست.
1 - هفته هفدهم - ترم 7
+ محتوای این پست یه جوریه که باید یه سایتی رو معرفی میکردم و
اگه رمز نمیذاشتم خواه ناخواه, نام خوانوادگی من و همکارم لو میرفت!!!
و بعدش ممکن بود دشمنان اسلام! نقشه می کشیدن
و دم در دانشگاه, من و ایشون رو ترور میکردن!
و جامعه بدون جزوه می موند!!!
گام دوم:
ماجرا از این قراره که بچه های گروه ... چند وقته که دارن تلاش میکنن
جزوه های خوب و کامل هر درسی رو کشف کنن
و بذارن رو سایت که سایر دوستان هم از این جزوات بهره مند بشن!
نکته ی شماره 1:
تا دیروز فقط جزوه های ارشیا رو سایت بود
و دو تا فرشته رو روی شونه های من تصور کنید که ازم میپرسن:
نسرین چه حسی داری؟
من: خوبم ممنون شما چه طوری؟
فرشته ها: بحث رو عوض نکن! چه حسی داری؟
من: بهش افتخار میکنم و براش آرزوی موفقیت و سربلندی دارم!
فرشته ها: نسرین جان!!! چه حسی داری؟
من: خب به نظر میرسه که حس حسادت من داره تشدید میشه.
ینی اگه یه روز بلایی سر خودش یا جزوه هاش اومد اول به من شک کنید!
اصن انگار از روز ازل جزوه نویس خلق شده!!!
نکته ی شماره 3:
از هشت نفر دانشجویی که با اون استاد آمار داشتند
چهار نفر حذف کردند که من و ارشیا هم جزو اونا بودیم
دو نفر افتادند و فقط دو نفر آمار رو پاس کردند (با نمره 14 و 19)
که این موفقیت رو به این عزیزان و نیز استاد محترممون تبریک میگم
نکته اش اینجاست که من با اینکه حذف کرده بودم کماکان سر کلاس میرفتم
و جزوه رو می نوشتم
حتی یه سری از جلسات فقط من سر کلاس بودم!!!
خب کار من طبیعی به نظر نمیرسه ولی از شخصیتی مثل من بعید نیست همچین کاری
ولی عمق فاجعه اینجاست که ارشیا اصلاً سر کلاس نیومد و جزوه ننوشت
و الان جزوه اش رو سایته!!!
ینی ایشونم با اینکه حذف کرده بودن درس رو ولی جزوه های منو پیگیری میکردن
اصن بشریت باید به همچین آدمی افتخار کنه و مجسمه اش رو درست کنه بزاره وسط دانشگاه!
والا!!!
2
بعد از 21 سال و هشت ماه زندگی مسالمت آمیز با نسرین ینی خودم!
به حقایق جالبی در مورد خودم دست پیدا کردم.
ده دقیقه ای آماده میشه

موبایل من و هم اتاقیام هم زمان راس ساعت 7 زنگ میزنن تا بیدار شیم!
ساعت 7:00
تا آب بجوشه میام تختم رو مرتب میکنم و بعدش مسواک! و نماز
ساعت 7:05
یه کم روغن میریزم تو ماهیتابه و تا روغنش داغ بشه
شیر و شکر و تخم مرغ و آرد رو میریزم تو یه ظرف و هم میزنم
بعدش مریزم تو ماهیتابه
ساعت 7:08
دم کردن چایی و عوض کردن سفره یکبار مصرف روی میز!
موبایل هم اتاقیام دوباره زنگ میزنه ولی هنوز بیدار نشدن
تا پن کیک آماده بشه ینی یه طرفش سرخ بشه, میام موهامو شونه میکنم
کلاً سه دقیقه برای سرخ شدنش کافیه
ساعت 7:11
پن کیک رو برمی گردونم تا طرف دیگه اش سرخ بشه
ادامه شونه کردن موها!
ساعت7:14
دارم شاهکارم رو تزئین میکنم و بعدشم عکس میگیرم و میخورم
ساعت 7:18
ظرفامو میشورم (ماهیتابه + بشقاب + کارد + چنگال)
ساعت 7:20
هم اتاقیام در حالی که خمیازه میکشن یکی یکی از اتاق خواب میان بیرون و
"سلام و صبح به خیر" و بعدشم بابت چایی تشکر میکنن و
شما این 20 دقیقه رو درک نمیکنین, فقط هم اتاقیام میفهمن چی میگم
حالا اگه فکر کردین کارامو انقدر سریع انجام دادم
که بیام بشینم سر درس و مشقم, زهی خیال باطل!
ینی عمراً
بعدش میام یه موزیک بی کلام ملایم میذارم و یه ساعت زل میزنم به عکسای روی دیوار!
عکس چهار نفری من و مامان و بابا و امید لحظه تحویل سال 90 , 91 , 92,
عکسای تولد و شب یلدا و پارک و جلسات آخر کلاس ها و
این کارو هر روز تکرار میکنم!
3
کتاب نسرین شناسی اینه:
(همون دو واحد درسی که پیشنهاد دادیم مرکز معارف, ترم بعد ارائه بده)
پست شماره 6 هفته دوم آذرماه در موردش گفته بودم

6
دارم خودمو برای چند هفته دیگه که نمره ها میاد آماده میکنم


7
یه بنده خدایی هست هر وقت منو تو خوابگاه یا دانشگاه میبینه
یه سلام و احوالپرسی گرمی میکنه
که هر کی ندونه فکر میکنه صمیمی ترین دوستمه
و قضیه اینه که من تا امروز نه اسمشو می دونستم نه رشته اش رو نه سال ورودشو
حتی اولین بار چون تو خیابون, تو مسیر دانشگاه سلام و احوالپرسی کرد,
فکر کردم غریبه است و شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته
چند بار چند تا سوال به شدت ساده و ضایع! پرسیدم ببینم کیه ولی نتیجه نگرفتم
مثلا میپرسیدم بازم با هم اتاقیای ترم پیش هستی؟
یا میپرسیدم فلان درسو با کی داشتی؟
خب حدس میزدم شاید همسایه مون بود! از بچه های واحد کناری..
یا شاید هم مدرسه ای یا هم شهری!
چند تا سوال در مورد خودمم پرسیدم گفتم شاید اشتباه گرفته
خب در نظر بگیرید من حتی رشته اش رو هم نمیدونستم!
از لهجه اش هم چیزی دستگیرم نشد
خلاصه تو این مدت فهمیدم طرف یه برقیه و با دکتر باقری ساختار داره!
همین!
ینی در این حد اطلاعات داشتم
ولی این قشنگ منو میشناخت
اسم و فامیل و شماره موبایل و اینکه تو خوابگاه کدوم واحدم و چه درسی رو با کی داشتم و
خلاصه کم کم داشتم به این فکر میکردم نکنه طرف واقعاً دوستمه و من آلزایمر گرفتم
یا مغزم یه عیب و ایرادی پیدا کرده و اطلاعات این دوستم پاک شده!
و کماکان اسمشو نمیدونستم!!!
و بعد از چند ماه دیگه خجالت میکشیدم اسمشو بپرسم
تا اینکه امروز یه SMS اومد با این محتوا که من فلانی ام و پروژه ساختارتون در مورد چی بود؟
تو فیس بوک اسمشو سرچ کردم و از قیافه اش فهمیدم همون دختره است!
ینی هیستوری ذهنمو زیر و رو کردم
ولی چیزی به ذهنم نیومد که بدونم اولین بار چه جوری باهاش دوست شدم؟!!!
8
یکی از تفریحات سالم من اینه که وقتی یکی یه چیزی میگه و متوجه میشم,
خودمو بزنم به اون راه و یه کاری کنم طرف فکر کنه متوجه نشدم
و تمام انرژی و توانش رو صرف تفهیم مطلب کنه
بعدشم بگم آهان و طرف خوشحال بشه
ماجرای شماره 1
استاد معارف, خانم چ... : بچه ها کسی میدونه صبر ینی چی؟
نسرین: استاد , من میدونم. صبر گیاه تلخیست که در بیابان می روید
استاد: نه عزیزان! منظورم معنی صبره! صبر ینی چی؟
نسرین: استاد , صبر گیاهی است تلخ و فکر میکنم زرد رنگ که در بیابان می روید
استاد: نه عزیزان! منظورم اینه که صبر کلاً ینی چی؟
نسرین: استاد , من تو لغتنامه خوندم. صبر اسم یه گیاهه!
استاد: منظورم معنی اصطلاح صبره! اجازه بدید خودم بگم! صبر یعنی تحمل سختی ها!!!
نسرین: دو نقطه دی
ماجرای شماره 2
یه بنده خدایی, حالا نمیگم کی, فرمود: تو اول بگو با کیان دوستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی
من: من با کیان دوست نیستم. اصلاً من با کیان رابطه ندارم.
بنده خدا: منظورم اینه که تو اول بگو با کیا دوستی
من: کیا؟ کیارش؟ کیانوش؟ کیانا؟ کیارا؟ کیمیا؟
بنده خدا: هیچی ولش کن بی خیال!
من: دو نقطه دی9
کمتر از ده دوازده سالم بود که با مامان و بابا و امید رفتیم یه سیرک واقعی و بزرگ
هم شعبده بازی و شیر و مار داشت هم حرکات آکروباتیک روی بند
توی ارتفاع بیست سی متری!
اولین باری که نگران یه غریبه شدم تو همون سیرک بود
کسی که بدون هیچ حفاظ و وسایل ایمنی داشت تو اون ارتفاع روی طناب راه میرفت
قیافه اش بعد از ده سال خوب تو ذهنم مونده! اونم از ارتفاع 20 متری!
الان باید نزدیک چهل سالش باشه
پیمان خسروی
اون موقع کافی بود یکی اسم و فامیلش فارسی باشه و چپ دست باشه
تا من دوستش داشته باشم!
تو فضای مجازی که پیداش نکردم ولی هر کجا هست خدا حفظش کنه
شغل خطرناکی داشت...
10
از آنجایی که هم اتاقیام جزو صحابه و اصحاب نسرین محسوب میشن,
به صورت شفاهی در جریان خاطرات ما هستن و
اساساً و اصولاً و در کل نیازی به خوندن این وبلاگ ندارن!
ولی خب گاهی وقتا موقع خواب با موبایلشون یه سری به اینجا میزنن
دیروز صبح دیدم میترا با یه حالت عصبانی و دلخور بهم میگه:
آخه این چه وضعشه!؟
من: چی شده مگه؟
میترا: هیچی میخواستی چی بشه؟! دیشب قبل خواب خواستم پست هاتو چک کنم,
خوندشون تا صبح طول کشید کلی وقتمو گرفت!
من: :دی!!! ینی انقدر جذاب بودن؟
+ میخواستم بگم تعداد صفحات بک آپ وبلاگم با فونت 10 , Tahoma
700 صفحه رو هم رد کرد!!!
من و این همه خاطره!
1 - هفته شانزدهم - ترم 7
یکی از دوستان نوشته بود
"اینستاگرام یه شبه فیلتر شد، عرض نصف روز باز شد!
خوبی ایران اینه که بهت یاد میده هیچ چیزی پایدار نیست
و روی هیچ چیزی جز خدا نباید حساب باز کنی،
الیس الله بکاف عبده ؟"
حتی به تورنادو هم دل نبندید

2
همه ی کتابای دوران آمادگی و ابتدائی تا الانم رو نگه داشتم
چند وقت پیش داشتم دفترهای انشای ده دوازده سال پیشم رو میخوندم
به یه نکته ی جالبی برخورد کردم
برای موضوع "میخواهید در آینده چه کاره شوید؟" من هر سال مینوشتم پلیس!!!

سال سوم راهنمایی فهمیدم دانشکده افسری, تهرانه
و شرط لازم برای پلیس شدن اینه که چادر داشته باشی!
باور کردنی نیست که فقط همین دو تا شرط یعنی زندگی تو شهری مثل تهران و چادر
باعث شد من قید پلیس شدن رو بزنم و
کلاً بی خیال نظم و قانون و برقراری امنیت تو کشور بشم
اما الان
نه تنها, چهار ساله که تهرانم و نه تنها
نه شب یلدا ها رو پیش خانواده ام بودم نه روزای تولد خودم!
بلکه چادری هم هستم! (البته تقریباً... به این تقریباً به شدت تاکید میکنم)
کلاً رو هر چی واو مباینت میذارم و میگم من و ...؟! بعداً دقیقاً همون اتفاق می افته

یکی از پارک های تهران
این کفش ها شما رو یاد این پست نمیندازه؟
دیشب امید (داداشم) زنگ زده میگه نظرت راجع به گیتار چیه؟
بهش گفتم اگه تفریحی باشه بدم نمیاد تجربه اش کنم
یه ساعته دارم خودمو با گیتار تصور میکنم مغزم از این ارور های 404 میده!
احتمالش زیاده که یکی برای قشنگی اتاقم بخرم
من و گیتار؟! (واو مباینت)

3
+ کتاب نسرین شناسی - فصل غذا
من آبگوشت دوست ندارم
ولی بوی آبگوشت رو خیلی دوست دارم
+ کتاب نسرین شناسی - فصل تشخیص تفاوت ها
من هیچوقت فرق تهمینه میلانی، پوران درخشنده و رخشان بنیاعتماد رو نفهمیدم
هیچ وقت فرق بنی صدر و بختیار رو نفهمیدم
هیچ وقت فرق مصدق و بازرگان رو نفهمیدم
ولی با این همه انقلاب رو با 20 پاس کردم
از همه مهم تر, تو آزمایشگاه DSP فرق کامپایل و بیلد و لود و ران و کانکت رو متوجه نشدم!!!
ینی استادمون اگه این مورد آخر رو بفهمه با 10 هم پاسم نمیکنه.
مریم اولین کسی نیست که بینی ش رو عمل کرده و من تشخیص ندادم و تبریک نگفتم!!!
خب یه چسب بزنید روش که آدم بفهمه تغییر کردید!
مثل یه عده که بعد دو سال هنوزم که هنوزه دلشون نمیاد چسب دماغشونو بکنن.
اصن مگه عمل بینی تبریک داره؟!
چند نفر از دوستان هم چشماشونو عمل کرده بودن و دیگه عینک نمیزدن!
که من اینم تشخیص ندادم
حتی رنگ چشمای خودمم تازه فهمیدم کاملاً مشکی نیست!
اینا که چیزی نیست من داغون تر از این حرفام...خانم همسایه! تابستون (لینک)
حتی بدتر از اینا: قضیه ماشین آقای همسایه (لینک)
4
یه هفته است دانشگاه تعطیله...
این هفته تو خوابگاه کلی اتفاقات خوب و بامزه افتاد,
ولی اجازه ندارم جایی ثبتشون کنم!!!
الهام (هم اتاقیم) تهدیدم کرده اگه در مورد اون اتفاقات تو وبلاگم بنویسم,
بلاگفا رو با خاک یکسان کنه!
تهدیدم کرده وبلاگم رو محو و نابود میکنه!!!
هر چی باشه, خاطره ی خودشه, اختیارشو داره!
این هفته یه اتفاق دیگه هم افتاد که
سهیلا (دوست دوران مدرسه ام) گفته اگه در مورد اون موضوع حرفی بزنم, منو میکشه!!!
حرفی
از موضوع ... بذنی تو وبلاگت, خفه ات میکنم
دیگه
یک کلمه هم باهات حرف نمیزنم
هر
مدلی که باشه مطلبت
همینی که گفتم بحث هم نمیکنی روش
و حالا تفاوت را احساس کنید:
(برگرفته از بک آپ SMS ها)
ارشيا :خاطراتت خیلی خوبه !!!
من: مرسی بیشترشون اتفاقات ساده ایه که برای همه پیش میاد
همه ی آدما از این خاطره ها دارن ولی خیلی زود فراموش میکنن منم مینویسم تا یادم نره!
ارشیا: به هرحال چون نقش پررنگی دارم خیلی لذت میبرم
من: در مورد خاطرات مشترکی که با بقیه دارم سعی میکنم محتاط باشم
و به خاطرات فردی اکتفا کنم اگه میدونستم ناراحت نمیشی نقشتو پررنگ تر میکردم
ارشیا: ببین از جانب خودم خیالت راحت باشه فحش هم میخوای بدی بده !
همین که باشم تو خاطرات حس معروف بودن رو بهم میده
ارشيا : یه سوال،کی میتونیم از مطالب مفید وبلاگت استفاده کنیم !؟
من: الان در حال تایپ و آپلودعکسهام امشب آپدیت میکنم
قراره مثل همیشه سورپریزت کنم
هرموقع خواستی میتونی درخواست بدی از لیست سوژه ها حذفت کنم
ارشيا: بنده ترجیح میدم تا ابد تو لیست سوژه ها باشم !
من: بنده و سایر خوانندگان از وجود چنین سوژه ی باجنبه ای بسیار خوشحالیم :-)
ارشيا: دی ما نیز بسی خوشحالیم که سوژه ایم !ینی جا داره بگم:
از بعضی آدمها خاطره می ماند
از بعضی های دیگر , هیچ
خاطره ساختن لیاقت میخواهد . . .
(سخنان حکیمانه و کوبنده ی نسرین , وقتی سوژه ندارد)
5
دانشگاه - تالار چهار – دقایقی بعد از امتحان پایانترم OR
سطل آشغال – کپی جزوه های OR ارشیا
اولاً هیچ صحنه ای تا این اندازه منو تحت تاثیر قرار نداده بود...
ثانیاً احسنت به دقت نظر من که حتی توی سطل آشغالا رو هم بررسی میکنم
ثالثاً وقتی آدم سوژه نداره مجبوره از تو آشغالا یه چیزی پیدا کنه دیگه!!!
رابعاً یه هفته است دانشگاه تعطیله و به جز امتحان OR دوشنبه خاطره دانشگاهی ندارم!
اونم چه امتحانی! اگه تا فردا صبح هم استادمون برای حل سوال 2 وقت میداد بازم کم بود
ساعت 12 پس از 3 ساعت دست و پنجه نرم کردن با سوال کثیف 2!
فقط سه تا سوال از 5 تا سوال رو کامل و دقیق و درست حل کردم!

+ همین جوری پیش برم برای امتحان سیسمخ باید ناهار بیارم سر جلسه!
ینی بعد از دو ساعت تلاش نافرجام برای حل مساله با روش دوفازی, حتی به پایان فاز اول هم نرسیدم!
ینی در بهترین شرایط باید حتماً اون سه تا متغیر مجازی رو از پایه خارج میکردیم!
دوستان 90 ای دیباگر ظاهراً به پایان فاز اول رسیده بودن اما W رو غیر صفر به دست آورده بودن!
جای جزوه که سطل آشغال نیست خب...
6
برای انتخاب واحد ترم بعد با من مشورت کنید!!!
اخلاق اسلامی و اندیشه اسلامی رو با دکتر چ... برداشتم 20 گرفتم.
تاریخ امامت با دکتر س... برداشتم 20 گرفتم
ادبیات رو با دکتر ک... برداشتم 20 گرفتم
و به دوستان نیز توصیه کردم!
حالا تقصیر من چیه طرف با همون اساتیدی که گفتم ادبیاتش شده 13 و اخلاق و اندیشه و تاریخ امامت گرفته 15؟
ینی اگه اون بنده خدا (دوستم) دستش بهم برسه, منو دار میزنه, تیربارانم میکنه
و الانم در به در دنبالمه!
بدبختی اینجاست طرف هم اتاقیمه! (هم اتاقی شماره 1)
ینی در این حد متواری شدم که تصمیم دارم این چند شب برم
تو یه هتلی, مسافرخونه ای, پارکی, یا یه همچین جایی بخوابم...
حالا بازم اگه دوست داشتید برای انتخاب واحد ترم بعد با من مشورت کنید!!!
هم اتاقی شماره 2 میگه تو هند آدما اجازه دارن سه نفرو بکشن,
ینی حداکثر سه نفرو بکشی اعدام و محاکمه ات نمیکنن
بهم میگه اگه الان ما تو هند بودیم تو یکی از اون سه نفری بودی که دوست داشتم بکشمش!
هم اتاقی شماره 3 میگه تو دانشگاه یه قانون هست که
اگه هم اتاقی دانشجو بمیره, اون دانشجو میتونه مرخصی تحصیلی بگیره
من الان احساس امنیت ندارم خب!!!
7
پارسال سر کلاس آمار مژده ازم صد تومن پول خرد میخواست
منم اتفاقاً اون لحظه تو کیفم ده تا ده تومنی داشتم
وقتی بهش دادم با بهت و حیرت زایدالوصفی گفت منظورم صد تا تک تومنی بود برای پرینت!!!
در راستای همون موضوع,
دیشب امید زنگ زده بعد از 40 دقیقه مکالمه در مورد آب و هوا و شرایط نابسمان اجتماعی,
میگه دویست تومن بریز به حسابم!
اول فکر کردم معتاد شده!!!
قبل از اینکه ریال و تومنش رو بپرسم, از حرفاش فهمیدم ظهر رفته خرید و
موجودی حسابش رند نیست و میخواد رند بشه!!!
ینی داداشم از خودم هم دیوونه تره به خدا!
حالا ازم دویست تومن وجه رایج مملکت میخواد تا موجودیش رند بشه!
اصن فکرشم نمیکردم بشه 200 تا تک تومنی هم کارت به کارت انتقال داد!

8
آخر هفته فاخته اومده بود جزوه OR ام رو بگیره
فاخته خوابگاهی نیست
بیرون, دم در خوابگاه بهم زنگ زد
بنده خدا میخواست بگه آدرس واحدتون رو بده من بیام و تا تو آماده بشی بیای طول میکشه و ...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که دید دم در ایستادم!!!
ینی من عاشق این سرعت عکس العمل خودمم!
استعداد فوق العاده ای دارم که برم آتش نشان بشم!
یا تو اورژانس (بخش فوریت ها) کار کنم!
9
دوشنبه وقتی سر جلسه امتحان OR بودم یه نفر چند بار زنگ زده بود
و خب من نمیتونستم اون موقع جواب بدم
بعد از اینکه برگشتم خوابگاه گوشیم سایلنت بود
و دوباره چند بار زنگ زده بود و متوجه نشده بودم
خلاصه چند ساعت بعدش شماره رو دیدم و
شماره موبایل نبود. هر کی بود از خونه زنگ میزد
نشناختم!
ولی پیش شماره اش 411 بود و نتیجه گرفتم از تبریز زنگ زده
پس نمیتونست مزاحم باشه!
با این مقدمه, شرایطی رو تصور کنید که ایشون عصر دوباره زنگ زدن
فکر کردم محمدرضاست.
یکی از پسر های 18 ساله ی فامیل که از بچگی واقعا باهم بزرگ شدیم!!!
بعد از سلام و احوالپرسی این بنده خدا که پشت خط بود متوجه شد اشتباه گرفته
و اساساً ایشون محمدرضا نبودن!!!
حالا بیچاره معذرت خواهی میکنه و میگه اشتباه گرفته
منم یه ریز دارم به فک و فامیل سلام میرسونم و حال و احوالشون رو میپرسم!
ینی هنوزم باورم نشده که اون یارو, محمدرضا نبود.
ینی الان طرف فکر میکنه من چه قدر اسکولم که کسی رو که اشتباهی بهم زنگ زده
جای یکی دیگه اشتباه میگیرم!
ینی من خوب میشم؟
10
دسر این هفته:

یه عده هستن که یه کت سفید دارن که اینو سالی یه بار میپوشن
برای عکس یادگاری جلسه آخر
و بقیه ایام هفته صورتی میپوشن!!!
خط کش هم دارن!
یه عده هم مثل من عکساشونو چاپ میکنن میزنن به در و دیوار!
تو این چهار سال 5 تا آلبوم بزرگ پر کردم!
هر موقع فک و فامیل و دوست و آشنا و اقوام میان خونه مون
میگن آلبوم عکساتو بیار ببینیم!!!
آلبوم اول عکس های سایز 9*12 مربوط به دوران کودکی
آلبوم دوم مسافرت و پارک و گردش
آلبوم سوم تولد و مهمونی
آلبوم چهارم خانوادگی
آلبوم پنجم مدرسه و دانشگاه
یه بار عکسامو به خاله ی 80 ساله ی بابا نشون میدادم,
ایشون همه ی آلبوم ها رو با دقت بررسی کرد
و رسید به آلبوم دانشگاه و عکس جلسه آخر محاسبات عددی
یه کم افسوس خورد!!!
بازم افسوس خورد!!!
و سپس فرمود: دانشگاه محیط ناجوریه! دخترا با پسرا عکس هم میگرن!
بازم افسوس خورد!!!
بعدش گفت 18 نفر کم نیست؟
چرا بچه ها نمیان سر کلاس؟
و بازم افسوس خورد!!!
در راستای همین آلبوم ها:
ترم اول کلی عکس و فیلم شخصی داشتم از خوابگاه و دانشگاه
مثل فیلم کشتن اولین سوسک
شستن اولین ظرف
یا خریدن اولین نون و اولین خرید و ...
یه بار که فک و فامیل (حدوداً 40 نفر) اومده بودن خونه مون ,
من داشتم عکسامو به دخترای فامیل نشون میدادم
که مامان های فامیل هم اومدن و بعدش برادر های فامیل و پدر های فامیل
و تو یه شرایطی بودم که بابا گفت لپ تاپتو وصل کن به تلویزیون که ملت اذیت نشن!!!
هر چند به دلایل رعایت نکردن شئونات اسلامی تو عکس ها و فیلم ها
ترجیح میدادم فقط خانم ها ببینن,
ولی بابا منو متقاعد کرد که کسی با قصد بدی به این فیلم ها و عکس ها نگاه نمیکنه
یکی از فیلم ها مربوط میشد به اردوی ترک ها!
که متاسفانه یه کم بزن و بکوب و برقص هم داشت :دی .
که من تو اون اردو حضور نداشتم و صرفاً وظیفه تدوین عکس ها و فیلم ها رو برعهده داشتم.
و ذاتاً از اول تو هیچ اردویی شرکت نکردم!
فقط چند بار تولد بچه ها رفتیم بیرون که واقعاً هم رفتیم بیرون!!!
ینی تو یه فضای باز بودیم...
در این مورد ارجاع میدم به لینک پست
نفس کشیدن سخته , تو رو ندیدن سخته , تو پیچ و تاب عاشقی , به تو رسیدن سخته
خلاصه تو اون مهمونی خانوادگی تا من عکس العمل نشون بدم و بزنم فیلم بعدی بیاد,
این فیلم اردوی ترک ها به معرض نمایش دراومد!!!
حالا بیا خاله ی 80 ساله ی بابا رو جمع کن!
ینی تا صبح برای جامعه مهندسین و دانشجویان افسوس خورد!
یه فیلم دیگه هم که از دستم در رفت
و کل جامعه بشریت رو برد زیر سوال فیلم گدایی و فالگیری هم اتاقیام تو امامزاده صالح بود
که بازم من فقط تدوین و میکس و ویرایش کردم
و خدارو صدهزار مرتبه شکر اونجا حضور نداشتم
و خدارو صد هزار مرتبه شکر که تو این چهار سال انقدر هم اتاقی داشتم
که شما به فرد خاصی مضنون نشین!
ماجرای گدایی هم از این قرار بود که شب امتحان, بچه ها به سرشون زد برن امامزاده صالح
و رسماً گدایی و فالگیری کنن!
ینی جدی جدی یکیشون یه چادر گل گلی سرش کرد و
اون یکی دوستم هر چند دقیقه یه بار به این دوست ما پول میداد
و نفر سوم هم فیلم برداری می کرد
این سه نفر شادترین هم اتاقیای دوران تحصیلم بودن!
با دیدن این فیلم خاله ی 80 ساله ی بابا که هیچی
کل 40 نفر فک و فامیل رو باید متقاعد میکردم
که من هیچ نقشی تو اون ماجرای گدایی نداشتم!
+ در ضمن, بعد از تدوین فیلم گدایی هر چهارتامون به هم دیگه قول شرف دادیم
که این فیلم رو به کسی جز فک و فامیلمون نشون ندیم!
ینی مورد داشتیم طرف حاضر بوده فقط به خاطر این فیلم با ما فک و فامیل بشه!!!پست ویژه - روز تولد مریم - 4 دی

بقیه عکس ها در ادامه مطلب و رمز مشاهده عکس ها:
ابتدا نام خانوادگی مریم (با فونت انگلیسی) و سپس بدون فاصله 2 رقم آخر شماره موبایل من
5


1- ظرفی که اون دسر رو توش ریختم ترم سوم شکست!
2- من ژله دوست ندارم. به خاطر دوستام درست کردم.
3- تا حالا هیچ کس به جز من تو اون لیوان آب نخورده.
4- من ماکارونی دوست ندارم ولی چون تنها غذاییه که بلدم درست کنم سعی میکنم دوستش داشته باشم!

1- میدونم باورکردنی نیست ولی اون دسر کار خودمه.
+ چون بوی ژله اذیتم میکنه و واقعا دوستش ندارم فکر کنم اون ژله ها کار میترا بود
2- اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه!
3- و نبات و نسکافه !!!

یلدای امسال

یلدای امسال, هم اتاقیام رفتن خونه و منم برای اینکه تنها نباشم رفتم خونه دخترخاله.

6 عصر رسیدم اونجا و یه کم در و دیوارو تماشا کردم و
خب تو این شرایط معمولاً آدم باید عین آدم بشینه جلوی تلویزیون
و تا اومدن بقیه مهمونا مشغول خوردن میوه و شیرینی باشه
ولی به خاطر دندونم هیچی نمیتونستم بخورم
و هیچ کانالی هم نتونست نظر منو به خودش جلب کنه!!!
ازشون اجازه گرفتم تا بقیه مهمونا برسن, برم خرید!!!
گفتم اگه تا یه ساعت برنگشتم احتمالاً یا تصادف کردم یا منو دزدیدن.
نزدیک خونه شون یه فروشگاه شهروند بود
اول رفتم قسمت اسباب بازی و عروسکا!!!
در گذشته های دور, از این بچه هایی بودم که ملت, بشقاب به دست میومدن دنبالم و به زور و التماس و جایزه بهم غذا میدادن.
یادمه حداقل جایزه ای که هر روز به ازای غذا خوردن از والدینم دریافت میکردم, بادکنک بود
داشتم فکر میکردم اگه به خاطر آه و نفرین والدینم منم همچین بچه ای نصیبم بشه که میشه (:دی)
و با این اوضاع که من تو این فروشگاه می بینم حتی کوچکترین و ضایع ترین اسباب بازیشون هم بالای ده تومنه
پس دو تا راه حل دارم
یا از الان شروع کنم تا اون موقع کم کم جایزه بخرم
یا کلاً روش تربیتیمو تغییر بدم و بذارم کودک بدغذا از گشنگی بمیره تا در آینده لوس نشه.
وااااااااااای این لباسارو!!!

دسر شکلاتی!!!
+ من از ژله متنفرم

وااااااااااای گیتار!!!

یاد این دعا افتادم و رو به سمت گیتار ها کردم و به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و با خلوص نیت زیر لب زمزمه کردم:
رَبَّنَا ارزق و هَب و آتِ لارشیا فِی الدُّنْیَا وَ فِی الآخِرَةِ کیتاراً طَيِّباً و جمیلاً و هُو هَم کِلاسیَنی!!!
6
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری , غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
+ شعرهای حافظ رو دوست دارم ولی به فال اعتقاد ندارم.
+کلاً به هیچی اعتقاد و علاقه ندارم و جدیداً به این نتیجه رسیدم که چه خوبه که به هیچی دلبسته و وابسته نیستم!
+استاد معارفمون می گفت حب دنیا بزرگترین گناهه!
و خوشبختانه من حالم از این دنیا به هم میخوره. (در حد آب بینی بز از این دنیا بیزارم) :دی
+ یه جایی میخوندم دکتر الهی قمشه ای گفته بود: همانطورکــه خوردن شـراب حـرام اســت ، خوردن غصه هم حرام است و خـوردن هـیـچ چــیـز مثـل خوردن غـصـه حرام نـیـسـت ... اگـر ما فهـمیدیـم که جهان دار عالم اوســت دیگـر چـه غصه ای بایـد بخوریم "
در نتیجه دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد...
1 - هفته پانزدهم - ترم 7
کاکتوس
عضو جدید اتاق ما

+ کادوی تولد یکی از هم اتاقیام (پریسا) از طرف هم اتاقی دیگه ام (الهام)
قراره هر هفته, چهارشنبه ها یه لیوان آب به کاکتوس بدیم!
این هفته بچه ها نیستن و من این وظیفه ی مهم رو بر عهده گرفتم!

2
چند روز پیش یه خواب آلمانی دیدم
تنها چیزی که از اون خواب تو ذهنم مونده اینه:
یه آهنگ آلمانی + متن آهنگ به صورت پاور پوینت + حس وطن پرستی!
و جالب اینجاست من تا حالا حتی یه دونه آهنگ هم به زبان آلمانی نشنیدم
و اصلاً نمیدونم چه جوری حرف میزنن
ولی تو خواب کاملاً متوجه میشدم چی میگن
من اصن آهنگ گوش نمیدم, در کل آمار سالیانه ام ده ساعت هم نمیشه...
اون حس وطن پرستی هم برام جالب بود
آخه من آدم بی تعصبی ام.
هیچ وقت تعصب نداشتم, نه به ترک بودنم نه به کتیبه های تخت جمشید!
و نه حتی به تراکتور!
اصلاً حس میکنم این خواب, خواب من نبود
مثل این سیگنال های مخابراتی که خط رو خط می افته, فکر کنم همچین اتفاقی افتاده بود
وگرنه من و چه به این خواب ها
والا...
خواندن این خاطره برای افراد زیر 18 سال
و افرادی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی شود!

میدونم ترس از تاریکی و ارتفاع اصلا منطقی نیست,
ولی من میترسم!
وقتی هم اتاقیام میرن خونه و نیستن,
موقع خوابیدن چراغ هارو روشن میذارم
(واقعاً مجبورم وگرنه میدونم اسرافه و باعث اتلاف انرژی میشه)
دیشب تصمیم گرفتم ساعت 9 بخوابم.
3 نصف شب با صدای تلفن بیدار شدم
داشتم به این فکر میکردم که کی اومده تو اتاق و چراغ ها رو خاموش کرده؟!
ولی هیچ کدوم از لامپ ها روشن نمیشد
رفتم سراغ موبایلم ولی باتریش ضعیف بود
تلفن دوباره زنگ زد
واقعاً این موقع شب کی میتونه باشه؟
با ترس و نور ضعیف موبایلم دوباره رفتم سراغ تلفن
هر چی گفتم الو ... بفرمایید جواب نداد
قطع کردم
دوباره زنگ زد
ولی بازم جواب نداد
قطع کردم
دوباره زنگ زد
قبل از اینکه رسماً دیوونه بشم پریز تلفن رو کشیدم و صداش قطع شد!
والا ما مثل یه عده prince of darkness نیستیم!
خواستم برم حیاط! ولی بیرون به شدت سرد بود
اومدم نشستم روی تختم و سعی کردم بخوابم
یه صداهایی از آشپزخونه میومد
با همون نور کم گوشیم سعی کردم یه کم درس بخونم...
نمیدونم کی و چه جوری خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم دیدم پریز تلفن رو کشیدم و
یه کتاب زیر بالشم هست
پس خواب نمی دیدم!
ملعون است کسی که تنها غذا بخورد
ملعون است کسی که تنها مسافرت کند
ملعون است کسی که تنها بخوابد!
می گفت ملعون یعنی به دور از نظر لطف و رحمت خدا!
یعنی رهاشده به حال خود!
یعنی من! :))))))))
3
هیچ وقت فکر نمیکردم اولین کسی که تو اف بی منو آنفرند میکنه داداش خودم باشه
بچه مدرسه ای فسقلی, هنوز دانشگاه نیومده لیست دوستاش پر دختره
اون وقت به من میگه چون دختری آنفرندت کردم که جلوی دوستام بد نباشه!!!
میگه خب وقتی لایک میکنی میبیننت دیگه!!!
خدایا من الان سرمو به کدوم دیوار بکوبم؟
ینی من الان دخترم ولی اون نغمه ی بی شعور و ملودی و ترانه و ترنم عوضی پسرن؟
(ماشالا همه دوستاشم نت موسیقی ان)
خب اگه قرار بر آنفرند کردن دختراس اول باید اون کلیپس آنفرند میشد!!!
{آیکون یه خواهر شوهر عصبانی}4
شنبه دوباره رفتم دندانپزشکی
ساعت یازده عملیات شروع شد
نور لامپ 400 واتی به شدت اذیتم میکرد, چشامو بستم
دکتر یه لبخندی زد و گفت باز کن چشاتو. اگه نور اذیتت میکنه ازین به بعد هر موقع میای عینک بیار

گفتم من که عینکی نیستم
گفت منظورم عینک آفتابیه :دی
دکترا موقع آمپول زدن چرا انقدر حرف میزنن؟!!
یه جوری آمپول بی حسی رو فرو کرد تو ریشه دندونم که حس کردم سوزنش ریشه رو رد کرده, اومده بیرون!
بعدشم گفت تا تو سن منو حساب کنی من برم از تو ماشینم یه دستگاهی بیارم
گفت نهمین روز هفته به دنیا اومده
چهاردهمین ماه سال!
همین جوری که داشتم فکر میکردم دستگاهو آورد و نشونم داد و گفت میدونی چیه؟
گفتم نه
گفت دانشگاه شما از اینا نداره من از مطبم آوردم
بعدش ده دوازده تا سوزن ته گرد (البته یه چیزی تو مایه های سوزن ته گرد) فرو کرد تو فک مبارک بنده
و دیگه نتونستم حرف بزنم!

ظاهراً با این دستگاه اختلاف پتانسیل بافت ها رو به دست می آورد
و بر اساس جریان و مقاومت, طول ریشه به دست میومد
والا ما که به همچین چیزی میگیم ولت متر!
بعدش رفتم برای رادیولوژی از فک!!!
دکتر میخواست از ریشه دندونم عکس بگیره
وقتی دید طول ریشه دقیقاً همونی هست که با ولت متر اندازه گرفته,
با خوشحالی به من و همکاراش گفت:
" دستگاه درست کار میکنه! طول ریشه توی عکس همونی هست که دستگاه نشون داد"
مطمئن نیستم ولی فکر کنم اسم دکتر محمد نوری بود!
7
رفته بودم برگه های میانترم یه درسی رو ببینم
استاد گفت یه جلسه ای داره و دو ساعت دیگه برم
دو ساعت بعد که رفتم استاد هنوز نیومده بود
بعدش بچه ها اومدن و حدوداً 20 نفر, منتظر استاد بودیم
من و 19 تا از پسرا!
همین که استاد اومد پسرا ریختن تو اتاقش و منم خیلی شیک و متین منتظرم موندم کار اونا تموم بشه بعد من برم!
همین جوری که پشت در منتظر بودم دیدم استادمون همه رو بیرون کرده و گفته به اون خانومی که پشت دره بگین اول ایشون بیاد
یکی از پسرا اومده میگه استاد گفت اول شما بری پیشش
این اساتید همین کارارو میکنن که سوء تفاهم میشه دیگه!
خب بهشون میگفت که من دو ساعته منتظرم که برادران محترم اون جوری نگام نکنن خب (:دی)
تو همچین مواقعی که شیک و متین منتظر میمونم یاد ماجرای موسی و دختران شعیب می افتم!
بیشتر بدانید:
و موسی چون به مدین رسید، گروهی از مردم را بر آن یافت که دام های خود را آب می دادند،
و پشت سرشان دو زن را یافت که گوسفندان خود را دور می کردند،
موسی گفت: « منظورتان از این کار چیست؟»
گفتند: « ( ما به گوسفندان خود) آب نمی دهیم تا شبان ها همگی گوسفندان شان را برگردانند، و پدر ما پیری سالخورده است.»
پس برای آن دو گوسفندان را آب داد. آنگاه به سوی سایه برگشت و گفت: « پروردگارا من به هر چیزی که به سویم بفرستی، سخت نیازمندم»
پس نتیجه میگیریم:
1- دختران شعیب پیامبر در اطراف شهر مدین، مانند مردم به چرای گوسفندان اشتغال داشتند،
پس دین با حضور زنان در اجتماع و بر عهده گرفتن کارهای دشواری همچون شبانی گوسفندان و نیز مهندسی برق!!! - مخالفتی ندارد.
2- دختران شعیب ضمن حضور در اجتماع مردان، از اختلاط و همدوشی با آنانکه مستلزم شکستن حریم الهی است اجتناب می کردند.
منش دختران شعیب رعایت شرم، آزرم وحیا بود.
بر این اساس، زنان با رعایت اصل « عدم اختلاط» و اصل « عفت و حیا » آزادند مسئولیت های جاری زندگی را بر عهده بگیرند.
3- موسی جوان مجردی که تنها در بیابان راه می پیمود، به دختران شعیب رسید و بی آنکه تحت تاثیر هوای نفسانی باشد با کمال عفت و پاکدامنی با آنان سخن گفت،
این امر نشان می دهد که سخن گفتن دختران و پسران با یکدیگر اگر با هدفی معقول و به دوراز هوس های شیطانی باشد، بی اشکال است.
4- روح جوانمردی در رفتار موسی با یاری رساندن به دختران شعیب با وجود خستگی و گرسنگی زیاد و بدون هیچ چشم داشت مادی، موج می زند. او با این کار نشان داد که انسان بزرگ و با فتوت است.
چرا اخیراً من زیاد میرم رو منبر!!!؟
8
آزمایشگاه میکرو یه اتاق 5 در 5 هست و درش این مدلیه که از بیرون باز نمیشه و باید در بزنی و یکی از تو درو برات باز کنه.
البته از بیرون با اثر انگشت افراد خیلی خاص باز میشه! ولی اون افراد خاص همیشه در دسترس آدم نیستن.
نگار – آزمایشگاه میکرو

دوست دوران مدرسه ام و هم اتاقی ترم 1 و 2
دختر خوبیه!
ینی خانواده محترم بنده هر موقع بخوان منو نصیحت کنن, ایشون رو مثال میزنن.
فکر کنم از ترم اول تا حالا به جز ریاضی یک و فیزیک یک و برنامه نویسی درس مشترکی باهم نداشتیم
گرایش درسیمون هم متفاوته. من الکترونیک. نگار دیجیتال
ولی جزو پنج نفر اولی هست که ارتباطم باهاشون زیاده.
چهارشنبه بیکار, تو عرشه نشسته بودم (عرشه نام مکانیست در دانشکده برق)
که بعد از مدتها دیدمش و گفتم تو الان باید تو آزمایشگاه باشی اینجا چی کار میکنی؟
گفت دو تا پسر تو آزمایشگاهن و چون تنهاست نمیدونه چه جوری در بزنه بره تو!
(من که گفتم دختر خوبیه!)
منم که از خدامه که برم همچین جایی رو ببینم
باهاش رفتم و در زدیم و آقای ب و ح اونجا بودن
یکیشون که TA دو تا از درسامون بود و یکیشون هم یه مدت مسئول منفی یک بود!
یه کم روی پروژه اش کار کرد و منم داشتم از در و دیوار عکس میگرفتم!
و کلاً حس مفید بودن بهم دست داده بود.
خدایا این اعتماد به نفس رو از ما نگیر!
9
یادداشت های نسرین وقتی یه موردی ذهنش رو درگیر میکنه
- از موبایلم گاهی یه صدایی شبیه اومدن SMS و ایمیل و یا یه اخطار میشنوم ولی نه ایمیلی دریافت میکنم و نه پیامی.
- وقتی موبایلم رو جا به جا میکنم همچین صدایی میده. ولی وقتی ساکن هست همچین موردی مشاهده نمیشه.
- وقتی روی میز خالی میذارم هیچ اتفاقی رخ نمیده ولی وقتی روی میز شلوغ میذارم در برخی موارد این صدا رو می شنوم.
- موبایلم اغلب اوقات به اینترنت وصل نیست ولی تو تمام این موارد که همچین صدایی می شنوم به اینترنت وصل هست.
- حس میکنم به یه وسیله الکترونیکی حساس شده!
- مثلاً لپ تاپ؟ هندزفری؟ یه موبایل دیگه؟ نه! تو هیچ کدوم از آزمایشات به این ها حساسیت نشون نداد!
- L
چند روز پیش رفتم خرید و وقتی برگشتم کیف پولم رو گذاشتم روی میز
تا لپ تاپم روشن بشه با موبایلم ایمیل هامو چک کردم و بعدش موبایلم رو گذاشتم روی کیف پولم و خواستم برم سراغ لپ تاپم
که دوباره این صدا از تو گوشیم اومد.
- الان گوشیم هم به اینترنت وصله هم ساکن نیست و هم کیف پولم روی میزه!
- تو تمام موارد قبل هم کیف پولم روی میز بوده!
- پس احتمالاً به یکی از موارد زیر حساسیت نشون میده:
کارت دانشجویی – کارت مترو – کارت بانکی
- کارت ها رو گرفتم جلوی گوشی و نسبت به کارت مترو واکنش نشون داد و من بازم اون صدا رو از گوشیم شنیدم.
خب خدارو شکر این درگیری ذهنی مون حل شد! حالا بریم سراغ یه درگیری دیگه...
قبل از اینکه سهیلا بهم بگه خل! میخواستم بپرسم به نظرتون قابل درمانه؟ ینی من خوب میشم؟
10
مخاطبین من:
150 مخاطب حقیقی:
(که شامل انواع بانک ها و شرکت ها و همراه اول و امثالهم نمیشه)
80 مخاطب حقیقی مفید:
(افرادی که حداقل یه بار باهاشون تماس تلفنی داشتم یا حداقل 5 تا اس ام اس ارسال یا دریافت شده)
آمار مهر 91 تا مهر 92:
مجموع اس ام اس دریافتی و ارسالی = حدوداً 3000
فقط یک درصد اس ام اس ها مناسبتی بود شامل تبریک روز تولد و عید نوروز
25% اس ام اس ها اختصاص داشت به امینه , آذر , زینب , نگار
و 15% اس ام اس ها اختصاص داشت به ارشیا
و 60% بین حدوداً 60 نفر دیگه تقسیم شده بود.
آمار 3 ماه اخیر (مهر 92 تا امروز) :
دیشب از اس ام اس های سه ماه اخیر بک آپ گرفتم
مجموع SMS ها: 1400
به ترتیب فراوانی:





مخاطب عزیز! ضمن عرض سلام و خیر مقدم! الان شما جزو حدوداً 200 انسان خوشبختی هستی که آدرس اینجا رو دارن. اینجا دفتر خاطرات هفتگی منه.