از آنجایی که هم اتاقیام جزو صحابه و اصحاب نسرین محسوب میشن,
به صورت شفاهی در جریان خاطرات ما هستن و
اساساً و اصولاً و در کل نیازی به خوندن این وبلاگ ندارن!

ولی خب گاهی وقتا موقع خواب با موبایلشون یه سری به اینجا میزنن


دیروز صبح دیدم میترا با یه حالت  عصبانی و دلخور بهم میگه:
آخه این چه وضعشه!؟
من: چی شده مگه؟
میترا: هیچی میخواستی چی بشه؟! دیشب قبل خواب خواستم پست هاتو چک کنم,
خوندشون تا صبح طول کشید کلی وقتمو گرفت!

من:   :دی!!! ینی انقدر جذاب بودن؟


+ میخواستم بگم تعداد صفحات بک آپ وبلاگم با فونت 10 , Tahoma
700 صفحه رو هم رد کرد!!!

من و این همه خاطره!