از اون جایی که عکاسی یکی از سرگرمی های منه بدم نمیاد مثل قدیما عکسارو چاپ کنم و یه آلبوم واقعی داشته باشم
با این مقدمه حالا میریم سراغ بدبختی امروز
صبح دیدم ایمیل اومده که خانم محترم عکسایی که سفارش دادین چاپ شده بیا تحویل بگیر
باید میرفتم آزادی و بعدشم دانشگاه!
همین که عکسا رو گرفتم بسته رو باز کردم
شروع کردم تند تند نگاشون می کنم
حواسم نبود وسط خیابونه
عکسای دوران مدرسه ام بود که جمع می شدیم جلوی تخته سیاه و عکس می گرفتیم
گروه خرمالو مهسا سهیلا نازنین مریم فاطمه سحر
عکسای خانوادگی
تولد امسالم و
عکسای دانشگاه که این دفعه می رفتیم جلوی وایت برد و با استادا و هم کلاسیا عکس می گرفتیم و
تو این هوای گرم نمی دونم باد از کجا پیداش شد که یهو دیدم
عکس های عزیزم در آسمان تهران به پرواز دراومدن
با خودم گفتم این جا آخر خطه عکسارو که باد داره میبره
اونم کجا جلوی در اصلی دانشگاه
امتحانارم که بد دادم پروژه هم که نتیجه اش راضی کننده نبوده
پس گفتم موقعش رسیده
آخر خطه
دنیا به آخر رسید و
خداحافظ
حالا دیگه می تونم بمیرم
ولی یه حسی می گفت ناامید نشو
اون حس مبهم گفت عکسا رو جمع کن بعد ماجرا رو بیا تو وبلاگت بنویس
شروع کردم به جمع کردن عکسا
چهل تاشو جمع کردم ولی چهل و یکمی نبود
اگه می دونستم کدومش نیست خیالم راحت میشد
بعد از نیم ساعت جست و جو
بالاخره یافتم خداروشکر !!! عکس دسته جمعی مون بود با معلم عربی سوم دبیرستان
یادش بخیر
ولی
نمی دونم قبل از من کی عکسو پیدا کرده بوده و غیرتش به جوش اومده بوده که پیش خودش فکر کرده برای اینکه عکسا سی تا دختر دست نااهل!!! نیافته به هشت قسمت مساوی تقسیمش کنم
بعدشم عکس هشت تکه رو همون جا گذاشته بوده
حالا تو آلبومم یه عکس هشت تکه هم دارم