9

امید تنها عضو خانواده ماست که نتونسته بیاد داخل خوابگاه. مامان و بابا و خاله و عمه و بقیه فک و فامیل همه شون دیدن اینجارو. حتی سنگین بودن چمدونم رو بهونه کردم و یه کاری کردم بابا هم بیاد ببینه اتاقمونو ولی امید فقط نمای بیرونیشو دیده.

چند روز پیش ازم خواست خودمو بذارم جای یکی از سربازهایcall of duty  و از خوابگاه فیلم برداری کنم. منظورش نحوه فیلم برداری به سبک همون بازی بود.

چند تا عکس از محل زندگی من تقدیم به فک و فامیل و معلمین و دوستان دوره ابتدائی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سایر خوانندگان!

یه جای 60 – 70 متری رو در نظر بگیرید. جهت راهنمایی بیشتر از علامت N  استفاده کردم.

الان من دم در ایستادم و درو باز کردم و سمت راستم سرویس بهداشتی و آشپزخونه است, روبه روم اتاق خوابه(جایی که من اونجا درس میخونم) و سمت چپ جایی که سه نفر هم اتاقیام اونجا درس میخونن.

نمای سمت راست (آشپزخونه):

نمای سمت چپ:

همه چی رو میشه با آی سی و باتری و سیم تزئین کرد

قاب عکس سمت راستی مربوط به عکس کلاس اصول الکترونیک و ساختار و کنترل و محاسباته

سمت چپی هم خانوادگی و شخصیه و طبیعیه که شطرنجی کنم!

نمای رو به رو : اتاق خواب و میز من!

به عنوان تمرین خودتون تصور کنید وقتی من دارم درس میخونم چه نمایی رو میبینم؟

.

.

.

اینم جواب تمرین:

4

اعتراف بعدی: این یه هفته مراحل بیدار شدن من به این صورت بود:

اول مامان زنگ میزنه و اگه بهش زنگ نزنم به زنگ زدنش ادامه میده تا بیدار شم

دو حالت پیش میاد یا همون اول موبایل میره حالت سکوت و مامان و بابا به زنگ زدنشون ادامه میدن

و یا من بهشون زنگ میزنم و خیالشون که بایت بیدار شدن من راحت شد دوباره میخوابم

حالا نوبت گوشی خودمه و آلارم های پی در پی

6:00نمیشنوم و خودش قطع میشه

6:05می شنوم و تا قطعش کنم خودش قطع میشه

6:10خودم قطعش می کنم

6:15خفه اش میکنم

6:20میخوام پرتش کنم یه جای دور ولی ظاهرا یکی دو تومنی می ارزه پس فقط خفه اش میکنم

6:25اصلا امروز نمیخوام برم دانشگاه

6:30نمی خوام مهندس بشم ولم کنین تو رو خدا اصلا من میخوام ترک تحصیل کنم

6:35خواهش میکنم بذار بخوابم بشریت هیچ نیازی به من نداره

6:40آخه اگه نرم دانشگاه ملت بی جزوه میمونن

6:45پنج دقیقه دیگه بیدار میشم

6:50 پنج دقیقه دیگه

6:55فقط پنج دقیقه دیگه ... قول میدم

7:00و بالاخره من بیدار شدم

...

7:15 در حال پوشیدن کفش ها

7:30 دم در کلاس

یادمه یه بار نه متوجه زنگ مامانم شدم و نه 15 تا آلارم خودم

7:30 بیدار شدم و بیست و شش تماس بی پاسخ از طرف والدین داشتم و یک عدد اس ام اس

مامانم نوشته بود:عزیزم ما خیلی تلاش کردیم ولی متاسفانه امروز خواب موندی و به کلاست نرسیدی

8

وقتی یه کارخونه دار ورشکست میشه معمولا سکته میکنه چون دار و ندارش بر باد رفته

حالا اگه یه عکاس یا یه فیلم بردار یا یه نویسنده و حتی یه مهندس همه ی عکس ها و فیلم ها و نوشته ها و پروژه ها یا کدهاشو از دست بده چی؟

یعنی همه ی آثارش همه ی اطلاعاتش, دار و ندارش, بخشی از زندگیش بخشی از گذشته اش و بخشی از خاطراتش.
موقع پارتیشن بندی یک درصد هم احتمال ندادم درایو هایی که قراره ترکیبشون کنم اطلاعاتش پاک میشه بعد فرمت میشن بعد ترکیب میشن
سه درایو 50 گیگ حاوی عکس و فیلم شخصی از مدرسه و دانشگاه و خوابگاه و تولدها و دست نوشته هایی که هفت سال قدمت داشتن, نمونه سوالهای امتحانی و جزوه و پروژه و نرم افزارهای درسی و ...

وقتی ترکیبشون کردم با 150 گیگ درایو جدید ولی خالی مواجه شدم

تو خونه تنها بودم
فکر کنم بابا دم در بود یا تازه اومده بود خونه

داد زدم:

oh my god

وااااااای

ای وااااااای

همه زندگیم خاطره هام عکسام نوشته هام فیلم و پروژه و همه گذشته ام نابود شد

خدای من

بیچاره شدم

مثل این فیلمای هالیوود که بازیگر نقش اول بدبخت میشه و داد میزنه و میگه "لعنتی"

حالا بابا رسیده خونه و میپرسه چه خبره؟ (قسمت جالب ماجرا این جاست که بابا ترکی میپرسید من فارسی و انگلیسی جواب میدادم)
من: همه زندگیم بر باد رفت بدبخت شدم. دار و ندارم همه ی اطلاعاتم همه خاطره هام ! هویتم! پروژه هام عکسای تولدم
عکس سوسک ها و مارمولکام
و بابا همین جور مات و مبهوت دم در وایستاده بود نگام میکرد
حس میکردم چند ثانیه دیگه قراره سکته کنم
اسم فایل ها رو با خودم تکرار میکردم و دنبال قرص آرامبخش می گشتم همه کابینت رو به هم ریختم.
یه مشت قند ریختم تو لیوان و یه کم آب و یه جوری هم میزدم که نزدیک بود لیوانه بشکنه و به اندازه همه سالهایی که چایی رو بدون قند خورده بودم به اندازه همه سالهایی که قند دوست نداشتم به اندازه همه ی اون سال ها, من آب قند درست کرده بودم.

بابا با آرامش سعی میکرد یه راه حلی برای برگشت اطلاعاتم پیدا کنه. بک آپ ریستور ریکاوری... خونه ساکت بود
منم آروم یه گوشه آشپزخونه نشسته بودم به قند و آب قند فکر میکردم.

به اینکه زندگی دیگه برام هیچ معنایی نداره.

به اینکه همه چی تموم شد و من بدبخت شدم.

به اینکه حداقل ده بیست هزار تا عکس داشتم که نابود شدن.
به اینکه دیگه ترک تحصیل میکنم و معتاد میشم.


*یک ساعت بعد*

 

من کماکان داشتم به آینده ام فکر میکردم به اینکه الان بدبخت و معتادم و ترک تحصیل کردم و احتمالا تو یکی از رستوران های ایتالیا پیتزا میفروشم

بابا: نمیخوای یه چایی برای ما دم کنی؟ هفت هشت ساعت طول میکشه همه اطلاعاتت برگرده
نسرین؟
کجایی؟زنده ای؟

من: برمیگرده؟ینی من بدبخت نشدم؟ ینی دیگه ترک تحصیل نمیکنم و بازم میرم دانشگاه؟ ینی قرار نیست من بدبخت و معتاد شم؟ ینی دیگه لازم نیست برم ایتالیا پیتزا بفروشم؟

بابا: نه قرار نیست!
حالا یه چایی برای ما میاری؟

1

من از این کارتون های دوران کودکی یاد گرفتم که موقع سقوط تا وقتی به پایین نگاه نکنی نیروی جاذبه به کار نمی افته

زمان و مکان عکس: خونه - اولین روز بعد از ترم ششم!

بعد از مدتها غربت و دوری از وطن, برگشتم خونه و خوشحال از این که داریم باهم غذا میخوریم.
عین بچه آدم نشستم سر میز شام و بعد از نیم ساعت تازه بابا برگشته بهم میگه: راستی پایه صندلیت شکسته و الان فقط سه تا پایه داره حواست باشه نیافتی!
شنیدن این جمله همانا و افتادن همانا!
اینم اون صندلی مذکور:
ینی باورم نمیشه نیم ساعت رو همین صندلی سه پایه نشسته بودم و داشتم شام میخوردم

 

چشمهایش!!! چشمهایم!!!

معرفی میکنم: یوسف مرادیان در نقش اسفندیار - سریال چهل سرباز

حسام نواب صفوی در نقش لطفعلیخان زند - سریال تبریز در مه

بازی رایانه ای لطفعلیخان زند و خود لطفعلیخان زند

کارتون و کتاب میشل استروگف

و عصای سفید نماد شخصیت های مورد علاقه من (اسفندیار - لطفعلیخان زند - میشل استروگف)

بدون شک بین سلسله های حاکم بر ایران در طول تاریخ چند هزار ساله سلسله زند و لطفعلیخان زند جایگاه ویژه ای برای من دارند

خان قاجار با نیشخند بدو گفت : «هان لطفعلی خان! هنوز هم غرور داری؟» واپسین شاه زند که دیگر توان سخن گفتن نداشت سرش را بالا برد و بدو نگریست و گفت: «من از تو نمی‌ترسم ای اخته فرومایه». این ایستادگی خان قاجار را به خشم آورد و دستور نابینا کردن او را داد.

بازی رایانه ای لطفعلیخان زند هم محبوب ترین بازی دوران نوجوانیم بود

هیچ وقت یادم نمیره اون شبی که بابا این بازی رو برام خرید! چه قدر ذوق زده بودم

و کارتون و کتاب مورد علاقه دوران کودکیم: میشل استروگف افسر ویژه ی ارتش و پیک تزار نوشته ژول ورن

بچه که بودم یه بار از بابا شنیدم که موقع دانشجوییش این کتاب رو به زبان آلمانی خونده و جوگیر شدم برم آلمانی یاد بگیرم و در حد "ایش بین نسرین" یه چیزایی یادمه

سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند . میشل را به کور شدن محکوم کردند او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد.برای کور کردن میشل میله ای داغ را از جلوی چشمانش گذراندند.

شاهنامه جزو اولین کتابایی بود که بعد از یاد گرفتن الفبا خوندمش

بین شخصیت های شاهنامه فریدون و ایرج و سیاوش و فرود و منوچهر و رهام و بهمن و بیژن و سهراب رو خیلی دوست داشتم

یادمه اولین بار که شاهنامه خوندم برای مرگ تک تک اینا گریه کردم. بچه بودم دیگه!!!

ولی اسفندیار با همه شون فرق داشت حتی مردنشم فرق داشت اینکه به دست رستم کشته شد

خب سهراب رو هم رستم کشت ولی مرگ سهراب عمدی نبود

ولی مرگ اسفندیار به دست رستم کاملا عمدی بود چاره ای نداشت و

خلاصه این که اسفندیار هم مثل میشل استروگف و لطفعلی خان کور شد و مرد.

و از آنجایی که اهل تلویزیون و فیلم نیستم اصولا منتظر میمونم همه سی چهل قسمتش که پخش شد خلاصه شو از مامانم بپرسم و در یک اقدام محیر العقول همه ی قسمتاشو یکی دو روزه میبینم و خلاص

دو سه تا سریال برای تابستونم برنامه ریزی کردم که متاسفانه نمی تونم معرفی کنم برای اینکه دلم نمیخواد در اینجا تخته بشه

ولی یکیش ایرانیه میتونم بگم.

هوش سیاه2

در راستای ارج نهادن به سریال های مذهبی یادمه دو سال پیش همه چهل قسمت مختارنامه رو طی 48 ساعت نگاه کردم و در حدی دچار بحران معنوی شدم که تصمیم داشتم تغییر رشته بدم حیف که تابستون بود و دو صد حیف که دقیقا روز انتخاب واحد برای ترم سوم بود و عجیب اینکه من انقدر جوگیر بودم که یادم نبود روز انتخاب واحده و ثبت نام هم اینترنتی و خلاصه بهمون واحد نرسید و 15 واحد به زور برداشتم و عجیب اینکه همه این 15 تا منطبق بر برنامه یکی از همکلاسی هام بود!!! به این میگن مشیت الهی!!!

همه اینا رو گفتم که بگم من این دو تا سریال رو هنوز ندیدم

یادمه اون موقع که چهل سرباز رو نشون میداد معلم ادبیاتمون حسابی خوشش اومده بود ولی من به خاطر کنکورم نگاه نمیکردم و همین یه قسمت اسفندیار و رستم رو دیدم

تبریز در مه رو هم فقط قسمت دهمش که لطفعلی خان بود دیدم اونم اگه مامانم بهم زنگ نمیزد و خبر نمیداد نمی دونستم همچین فیلمی ساختن

فکر کن مامانت زنگ بزنه بگه: داریم تبریز در مه رو می بینیم اون پسره بود دوستش داشتی یادته لطفعلیخان رو میگم الان دارن کورش میکنن جات خالی کاش بودی و میدیدی

ینی قیافه من یکی که اون لحظه دیدنی بود :(

سه سال پیش رفتم چشم پزشکی و بهم گفت هر روز چند ساعت پای کامپیوتری؟ اون موقع دانشگاه نمی رفتم و بیشتر اوقات کتاب میخوندم

گفتم دو ساعت

پرسید عینکی که نیستی؟ گفتم نه

بهم گفت دو ساعت زیاده ولی اگه بیشتر از دو ساعت شد بیا عینک بدم برات. اشعه هاش برای چشمات ضرر داره

و با اقتدار میتونم بگم به طور میانگین من هر روز دوازده ساعت پای کامپیوترم!

و قراره بزودی به جمع این شخصیت های مورد علاقه ام بپیوندم

سومین

سومین شب یلدایی که خونه نبودم

هر سال تولد پریسا میرفتیم خونه بابابزرگینا و هم شب یلدا بود هم شب تولد پریسا

سومین شب یلدایی که با دوستام بودم

بد نمیگذره ولی میگذره دیگه

تازه اول راهه

سه ساله که جشن تولدم خونه نیستم

چهارشنبه سوری

تولد داداشم

تولد مامانم

تولد بابایی

شاید یه موقع هایی لحظه تحویل سال هم خونه نباشم

همچنان درگیر شعر سنگ قبریم

خوبه این چند روز بابام این طرفا نیومده وگرنه حسابی نصیحتم میکرد و شاید کلی دعوام میکرد که این چه افکاریه این موقع جوونی به سرت زده

به پیشنهاد یه دوست ناشناس که منو حسابی میشناسه قرار شد این شعرو هم کنار شعر قبلی رو سنگ قبر بنویسید 

فونتشو کوچولو کنید همش جاشه چون قراره اون امضای خوشگلم هم اونجا جا بدید

این امضا رو فقط سهیلا و مهسا دیدن

خوبی این شعر پیشنهادی اینه که اسم و فامیلم هم توشه میتونین هایلایتش کنین و دیگه نام و نام خانوادگیمو ننویسین

آن يار كزو خانه‏ ما جاي پري بود _____ سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش _____ بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد _____ تا بود فلك شيوه‏ء او پرده‏دري بود
منظور خردمند من آن ماه كه او را _____ با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد _____ آري چه كنم دولت دور قمري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت _____ باقي همه بيحاصلي و بي‏خبري بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين _____ افسوس كه آن گنج روان رهگذري بود
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را _____ در مملكت حسن سر تاجوري بود
خود را بكش اي بلبل ازين رشك كه گل را _____ با باد صبا وقت سحر جلوه‏گري بود
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ _____ از يمن دعاي شب و ورد سحري بود

یه راه حل ساده

پیشنهاد مامان این بود که بمون ما میایم

بابا گفت خودم میام غذاهاتم میارم

داداشی گفت مگه دستم بهت نرسه

و خودم

یه فکر بکر به ذهنم رسید که با همکاری پدر و مادر و برادر عزیزم مشکل رفتنم رو حل میکنه

قرار شد پنجشنبه تا یکشنبه خانواده عزیزم تشریف ببرن خونه مامان بزرگ و ما تو خونه درس بخونیم

شرمنده اخلاق ورزشی سهیلا و بهناز و بقیه دوستان هم هستم قرارمون بمونه برای بهمن ماه

دلم براشون حسابی تنگ شده این دفعه دیگه میارمشون خوابگاه

کیف مدرسه

 

درست اون موقعی که به سنگینی کیفم فکر می کردم

تو مسیر دانشگاه جلوی قنادی این پدر و دختر کوچولو رو دیدم

دختره امتحان ریاضی داشت و برای باباش توضیح میداد که موقع منها کردن نه از دوازده باید از دهگانش قرض بگیریم موقع جمع کردن هم یک بر دست نگه میداریم که با دهگانش جمع کنیم

بدون اینکه کسی متوجه بشه عکسشونو گرفتم

هفته بعد میرم تبریز و اولین کاری که میکنم کیفم و میدم بابایی بیاره تا خونه

بعدش carry flag و barrow ای رو که توی مدار منطقی و ساختار یاد گرفتم برای بابام توضیح میدم مثل اون دختر بچه ای که کیفشو داده به باباجونش

مزاحم

استفاده از تلفن شعور میخواد که همه ندارن
بعد از بیست سال زندگی روی این کره خاکی که شش سالش صرف جواب دادن به مزاحمین تلفنی تلف شد هنوز نفهمیدم با این جور افراد چه جوری برخورد کنم؟

تو ولایت خودمون بودم میدادم پدر جان به تلفن جواب بده مشکل حل میشد

صبح بود حداقل دو تا همکلاسی و برادر دینی!!! از دانشگاه پیدا می کردیم

اینجا خوابگاه دختران می باشد خیر سرم آخه یازده شب من از کجا صدای مردونه بیارم؟

به یک عدد صدای مردانه نیازمندیم

آخه چرا هنوز نفهمیدم با این جور افراد چه جوری برخورد کنم؟ واقعا استفاده از تلفن شعور میخواد

پروژه منطقی

چه خبره دختر؟ خودکشی هم حدی داره! فکر کردی فقط خودت مهندسی؟

(....)

مقادیری بد و بیراه به زمین و زمان که فیلتر شد

فقط در حد یه طرح کلی!

ساخت یه ولت متر خاص!!!

باباجونم میگه امکانات جانبی هم بذار

مامان بزرگم دعا می کنه تجدید نشم

مامانم نگرانه به خاطر پروژه بیشتر بمونم تهران غذا کم بیارم لاغر شم
لاغر که هستم می ترسن بمیرم!!!
فقط تا ده تیر غذا و لباس مخصوصا جوراب دارم!

فکر می کردم بعد از امتحانای میانترم نفس راحتی میکشم
که پایانترم نذاشت
بعدشم پروژه
دو هفته است شدیدا درگیرم
شدید!!!!
48 ساعته که نخوابیدم

شش صبحه و مدارم هنوز شبیه سازی نشده
دو ساعت دیگه باید دم در اتاق استاد باشم

نسکافه بیشتر از یه حدی برای قلب خوب نیست

پشت میز نشینی

این مامان و باباهای محترم نمی دونم چرا بچه ها رو انقدر لوس می کنن؟!
وقتی بابا اجازه میده مامان اجازه نمیده وقتی مامان اجازه میده بابا اجازه نمیده
یه مدت هم هر دو علیه فرزند متحد میشن و
دیگه بماند که این وسط باید مامان بزرگ و عمه و خاله و همسایه ها رو هم راضی کنی که اجازه بدن که هفته ای دو ساعت احساس مسئولیت کنی!!!
ولی
بعد از کلی تلاش و خواهش و تمنا و التماس بالاخره مسئول سایت خوابگاه شدم
فعلا این دوره ی کوتاه دو ماهه برای کارآموزی و تجربه و سابقه کار بد نیست ولی بیشتر از اینا انتظار داشتم
قراره هفته ای یکی دو ساعت بیام و بشینم پشت میز! که یکی بیاد بگه اینارو برام پرینت کن کپی کن چه می دونم اسکنشون کن و خلاصه منتظرم یکی یه مشکل کامپیوتری براش پیش بیاد و زنگ بزنه یا بیاد پیشم که حلش کنم
اگر هم کسی نیاد که خودم یه درسی برای خوندن دارم
ولی همین هفته ای یکی دو ساعت هم خسته کننده است
من دوست دارم رئیس باشم مدیر باشم سرگروه یا سردبیر باشم و کارای خیلی خفن بکنم نه این که...

دیگران

هر چند میدونم که هم مامان و بابام و هم هم اتاقیهام میان و اینا رو می خونن و هر چند دلم نمیخواست بهشون بگم ولی
گاهی لازمه لم بدی یه گوشه و جریان زندگیتو مرور کنی و به خودت بگی:
به سلامتی خودم که این همه تحمل داشتم...
بلوک۱۲
بلوک۱۳
بلوک۷
و
کماکان دارم دنبال هم اتاقی می گردم
دنبال یکی هستم که مثل خودم باشه مثل من فکر کنه مثل من هم نشد حداقل شبیه من باشه که باهاش کامل بشم نه این که دائم جنگ و دعوا و بحث کنیم.
خودمحور نیستم و منافع بقیه رو به منافع خودم ترجیح میدم البته تا جایی که آسیب نبینم .
کسی مثل من که کم می خوابه و کم می خوره و بیشتر سرش تو کتابه و خیلی اهل پارک و بازار و سینما و فیلم و موسیقی نیست چه جوری می تونه یکی رو که دائم می خوره و شب و روز و ناهار و شام نمیشناسه تحمل کنه؟ من که برای هیچ کلاسی غیبت و حتی یک دقیقه تاخیر هم ندارم چه جوری می تونم یه هم اتاقی رو که تا لنگ ظهر میخوابه و کلاسا رو دو در می کنه تحمل کنم؟
این دانشگاه و خوابگاه و امکانات سهم مردم هست و حق ندارم به خاطر خوش گذرانی خودم پنج ساله بشم دقیقا به همین دلیل کمتر از ۱۸ واحد بر نمی دارم
چند روز اول هر ترم به این نتیجه میرسم که بازم در مورد انتخاب هم اتاقی اشتباه کردم و مجبورم تا ترم بعد تحمل کنم
از وقتی اومدم خوابگاه نظرم راجع به ازدواج تغییر کرده
تغییر که چه عرض کنم کاملا عوض شده
ترجیح میدم تا آخر عمرم با پدر و مادرم زندگی کنم.

تجارت و سود کلان!!!

یکی دو سال پیش یه چندتایی سکه خریدم! جایزه و کادوی تولد و عیدی و...! یهو تصمیم گرفتم در این ایام که درس و دانشگاه تعطیله تجارت کنم.
دوشنبه قیمت سکه یک میلیون و پنجاه بود. سکه ها رو برداشتم و رفتم بفروشم و برم از بانک به قیمت 599 هزار بخرم
نمی دونم چی شد که جلوی فروشنده چند لحظه قبل از معامله منصرف شدم! گفتم نمی فروشم و با پدرجان برگشتیم خانه!
یه ساعت بعد قیمت سکه پنجاه تومن پایین اومد.
سه شنبه تعطیل بود و چهارشنبه هم سیصد تومن اومد پایین.

اون وقت به جای این که سکته کنم یا حداقل سرم رو بکوبم به دیوار میگم: آخه فروشنده ی بیچاره!!! خوب شد نفروختم وگرنه ورشکست میشد و سکته می کرد و زنش ولش می کرد و بچه هاش بیچاره میشدن و منم عذاب وجدان میگرفتم و ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
ما نخواستیم سود کنیم یعنی این جور پولا فقط از گلوی یه عده ای پایین میره که خودشون قیمت رو بالا بردن که بفروشن و حالا پایین آوردن که بخرن!!!
همون بهتر که برم به سیم و مدارم برسم لازم نکرده تجارت کنم.

احساس خود مشکوکی حاد!!!

سردرد شدیدی داشتم بعد از یه تماس تلفنی و چند تا پیامک!!! یهو تصمیم گرفتم که برم سر کوچه برای خرید شیر! اونم با لباس مهمونی! و کیف و کفش مهمونی! و کیف پول حاوی مقدار زیادی پول. و یه ساعت بعد برگشتم در حالی که هیچی نخریده بودم.
نکته جالبش اینجاست که چند روز پیش از بابام پرسیدم کجا ها مواد مخدر می فروشن و چه جوری میشه خرید؟
رفتم که شیر و کرم کارامل و ژلاتین و پودر کاکائو و پودر ژله و پودینگ بخرم.
برگشتم و گفتم پیداشون نکردم و مامان گفت به بابات میگیم میخره. بابا از پیشنهاد ما استقبال کرد و داداشم گفت: دیدی گفتم نمی تونی پیداشون کنی و در ادامه تصریح کرد تو این دوره و زمونه کی دسر میخوره؟ اما دریغ از یه کوچولو احساس نگرانی در چهره ی والدین!
دیشب رفته بودیم مهمونی و حوصله نداشتم کیف و کفش و لباسامو سرجاشون بذارم چون دم دست بودند منم همونارو پوشیدم که برم سر کوچه!!! دلم میخواست دسر درست کنم. یهو به سرم زد. گفتم که میرم خرید. از 14 سوپر مارکت و یه قنادی و یه بقالی پرسیدم. 50% پیرمرد بودند و متوجه نشدند که من چی می خوام که آقای شیرینی فروش هم جزو اینا بود 50%بقیه نداشتند یا تموم کرده بودند. 4 تا شون هم طعم موز و توت فرنگی داشتند که از هر چی که طعم میوه داشته باشه خوشم نمیاد!!! مجبور بودم به هر کدوم از این فروشنده ها چهار دقیقه توضیح بدم که منظورم چیه و طرز تهیه اش چه جوریه خب برای همین یه ساعت طول کشید.
خب همین اعتماد های زیادی باعث میشه جوونای این مملکت معتاد بشن! جامعه در خطره!!!
اعتماد هم حدی داره!

اطلاعیه              

بدینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند بابای اینجانب پس از هفته ها

جست و جو و تلاش بی وقفه موفق به کشف بازی خیلی خیلی خیلی جالب

لطفعلی خان شدند(که تا دقایقی دیگر درباره ی جالب بودن آن توضیحاتی

خواهم داد) و حال بشنوید عکس العمل مرا در آن هنگام:

پنج شنبه ساعت 9:00 شب

طبق معمول من و برادر اینجانب با همکاری و یورشی غیر قابل باور در را گشودیم

تا پدر به خانه درآید.بازی مورد نظر را در دستان پدر دیده و ارشمیدس وار فریاد

کشیدم:یافتم یافتم...چنان که انگار من یافته ام یا عنصری کشف نموده و به

فرمولی جدید دست پیدا کرده ام.به هر حال ناباورانه با حرکتی استثنایی در

چشم به هم زدنی اقدام به نصب بازی مذکور نمودم.عملیات چگونه یافتی؟و از

کجا یافتی؟و ممنون که یافتی طی مراحلی اجرا شد.و ماجرای نصب بازی :

پنج شنبه ساعت 12:00 شب

کماکان error می دهد.به هر حال به این سو و آن سو می پریدم و به همه نشان

می دادم و از حماسه های لطفعلی خان می گفتم.سه ساعتی از این بازی

تعریف کردم.از بستن دروازه های شهر شیراز و باز کردن دروازه های شهر کرمان

داستان ها گفتم و بازی همچنان نصب نمی شد.

جمعه نصف شب

مانند لشکری شکست خورده که امیدی به پیروزی ندارد تصمیم گرفتیم شنبه

خانوادگی به بقالی فروشنده یورش برده با خاک یکسانش کنیم که دیگر چنین

بازی جالبی را نفروشد که یکباره نصب شد.

جمعه ساعت 7 صبح

اینجانب که زودتر از ساعت 10و11 بیدار نمی شوم و تا نصف شب بیدارم ساعت

هفت چنان سر حال بیدار شدم که حتی برای خودم هم باورکردنی نبود.خلاصه

یک مرحله از بازی به اتمام رسید و فکر می کنم اگر با این سرعت پیش بروم سه

هفته ی دیگر آغامحمدخان را می کشم.

چرا لطفعلی خان؟

آدرس اینجا قبلاً www.lotfali-khan-zand.blogfa.com بود

 

آشنایی بنده با لطفعلیخان زند برمیگرده به ده سال پیش
توی کتاب تاریخمون در حد یکی دو جمله ازش خوندم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم
برای همین مامان و بابا بازی کامپیوتریشو برام خریدن و با امید (داداشم) ۲۲ مرحله رو سه هفته ای تموم کردیم و آغا محمدخان رو شکست دادیم یادمه موقع امتحانات پایانترم هم بود

چهار سال بعد دوباره عاشق شدم
این دفعه عاشق سعدی!

سعدی یه بوستان داشت یه گلستان. منم تصمیم گرفتم یه گلدان بزنم

اسم وبلاگم رو گذاشتم گلدان آدرسش هم لطفعلی خان زند
خاطرات روزانه می نویسم البته هر چند روز یه بار گاهی وقتها ماهی یه بار و

اما این سبزه که بالای صفحه داره بهتون نگاه میکنه:

قالب وبلاگم بود که الان عوضش کردم

اسمش اخضره! اسم جامدادی یکی از بچه های دوران دبیرستان بود این سبزه رو به یاد اون روزا گذاشتم.

گلدان گلستان کوچکی است در باغ دل من و تو . و دل من و تو گلدان کوچکی است در گلستان من و تو. و گلستان دل کوچکی است در گلدان من و تو .

توکل رابطه ی نزدیکی با معرفت به خدا و ایمان دارد. هرچه درجه ایمان بالاتر باشد گلدان بزرگتر خواهد بود.

و اما اصل ماجرا:

رابطه ی بین گلدان و گلستان و لطفعلی خان و نسرین :

تمامی این واژه ها "نون" دارند.  نه اینکه نان دارند، یعنی نان دارند ها ولی نان دارند نون دارند. اون باباست که نان دارد، نون ندارد ولی نان دارد. نان ندارد نان داد. خانم بهزاد پور اومد. ما رفتیم.

( حالا این بهزاد کی بید؟!)

بس است این اراجیف.

این داستان ادامه دارد...

خدانگهدار.