از یه احوالپرسی ساده شروع میشه

مهم ترین دلیل برای اینکه از روانشناس و روانشناسی و روانپزشک و روانپزشکی بدم میاد اینه که معتقدم صلاح مملکت خویش خسروان دانند

مشورت خوبه

کسی که حالش بده باید بره پیش دکتر

ولی انتظار غیر منطقی و احمقانه ای ه که کسی که حال روحی ش بده اوضاع رو برات توصیف و تشریح کنه

علل و دلایل رو بررسی کنه و با نتیجه گیری نهایی تو رو در جریان اوضاع داغون ش قرار بده

غیر استاندارد ترین سوال اینه که بعد از این که یکی گفت خوب نیستم بگی: "چرا؟"

اگه به هر نحوی فهمیدی حالش بده لطفا نگو: "چرا؟ چی شده؟ چته؟"

دو حالت داره: یا طرف میدونه چه مرگشه یا نمی دونه

خب اونی که نمی دونه , نمی دونه.

خودشم نمیتونه کاری برای خودش انجام بده چه برسه به تو

و اونی که می دونه چشه اندک شعور و فهم و درایت رو داره که اگه میدونه علت بدحالی ش چیه رفعش کنه

پس اگه خیلی دلتون میخواد کمکش کنید و دلتون براش میسوزه یا دوستش دارین فقط بپرسید: "آیا کاری از دست من برمیاد؟"

اگه گفت نه! رها کردنش بهترین کار ممکنه که از دستتون برمیاد

خدای خوبی ها

 

اگر رویگردانان از من چگونگی انتظار من برای آنان ،  مدارای من با آنان و اشتیاق من برای ترک کردن معصیت هایشان را میدانستند بدون شک از اشتیاق برای آمدن به سوی من می مُردند و  بند بند وجودشان از محبت من از هم می گسست...

تو مرا می خوانی ولی من از تو روی گردانم.تو با من دوستی می کنی ولی من دشمنی می ورزم،تو مهرت را نثار من میکنی و من نمی پذیرم 

انسان و زندگی اجتماعی

ارتباط ما با دیگران و دلیلش موضوعی ه که کلی نظریه دادن در موردش منم یه مدته که به شدت درگیر این موضوع شدم

از استادمون پرسیدم کلی کتاب معرفی کرد

نظریه یه سری دانشمند و محقق هزار سال پیش و الان رو هم گفت که برام جالب بود چون خیلی شبیه نظریات من بودند بدون اینکه اونا رو یه جایی خونده یا شنیده باشم

یکی از دلایلش رفع نیاز بود

یکیش هم استخدام و خدمت به هم دیگه

میخوام بازم روش فکر کنم که دلیل ارتباطات ما با دیگران چی میتونه باشه

اولین دلیلش فکر کنم تطابق و برخورد مکانی و زمانیه

و بعد شباهت ها

و بعد نیاز

و بعد فکر کنم عشق مطمئن نیستم البته

اینا میتونن مستقل از هم اتفاق بیفتن ولی در هر صورت عامل ایجاد ارتباط و تداوم اون هستند

دارم فیلسوف میشم

همچنان درگیر شعر سنگ قبریم

خوبه این چند روز بابام این طرفا نیومده وگرنه حسابی نصیحتم میکرد و شاید کلی دعوام میکرد که این چه افکاریه این موقع جوونی به سرت زده

به پیشنهاد یه دوست ناشناس که منو حسابی میشناسه قرار شد این شعرو هم کنار شعر قبلی رو سنگ قبر بنویسید 

فونتشو کوچولو کنید همش جاشه چون قراره اون امضای خوشگلم هم اونجا جا بدید

این امضا رو فقط سهیلا و مهسا دیدن

خوبی این شعر پیشنهادی اینه که اسم و فامیلم هم توشه میتونین هایلایتش کنین و دیگه نام و نام خانوادگیمو ننویسین

آن يار كزو خانه‏ ما جاي پري بود _____ سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش _____ بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد _____ تا بود فلك شيوه‏ء او پرده‏دري بود
منظور خردمند من آن ماه كه او را _____ با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد _____ آري چه كنم دولت دور قمري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت _____ باقي همه بيحاصلي و بي‏خبري بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين _____ افسوس كه آن گنج روان رهگذري بود
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را _____ در مملكت حسن سر تاجوري بود
خود را بكش اي بلبل ازين رشك كه گل را _____ با باد صبا وقت سحر جلوه‏گري بود
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ _____ از يمن دعاي شب و ورد سحري بود

تعادل روانی

چه اشکالی داره آدم به آینده فکر کنه خب؟

شاید خاصیت این دانشگاه و رشته ام باشه که هر روز به مرگ و فنا فکر کنم

الان که اینارو مینویسم به یه آهنگ به شدت شاد هم گوش میدم که اگه یادم بمونه حتما تو عروسیم میذارم مردم باهاش برقصن

برای مدل کارت دعوت عروسیم هم یه فکرایی کردم و همینطور مدل کارت دعوت برای مراسم ختم و خاکسپاری

چند وقتی هم هست که شعر روی سنگ قبرمو انتخاب کردم دوست دارم روش بنویسن:

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

به این میگن تعادل روانی

قانون شماره سه , چهار , پنج

قانون شماره سه: 

رابطه های من هدفمند هستند و ایجاد نمی شوند مگر بعد از تعریف شدن نیاز و هدف

این روابط بسته به شرایط یعنی نیاز و هدف و همچنین جایگاه طرف مقابل میتواند بلند مدت , کوتاه مدت یا همیشگی باشد

یادآوری می کنم که این جایگاه آنی به وجود نمی آید به مرور زمان مشخص میشود و ثابت نیست و با گذشت زمان تغییر می کند

قانون شماره چهار:

رفتار و گفتار و پندار من نباید به دیگران آسیب بزند پس دیگران هیچ سهمی از غصه های من ندارند

دیگران شامل موجودات زنده و غیر زنده محیط اطرافم هستند که جایگاه خاص خودشان را دارند و بر اساس همان جایگاه با آنها رفتار می کنم

قانون شماره پنج:

مجازات کردن کردن دیگران آسیب محسوب نمی شود

یادآوری می کنم کسانی که با من در ارتباطند ملزم به پیروی از قوانین و مجازات من هستند

پس دیگران با اختیار کامل میتوانند ارتباطشان را با من قطع کنند

قانون دوم نسرین

قانون شماره یک نسرین میگفت:

کسانی که با من در ارتباطند ملزم به پیروی , تبعیت و تسلیم شدن در برابر قوانین و مجازات من هستند 

تصویب و اجرای قوانین و نظارت بر اجراشون به عهده ی خودمه پس اگر در مورد مجازات افراد سهل انگاری کنم خودم هم مجازات میشم

و قانون دوم نسرین میگه:

من کاملا سیستمی زندگی میکنم

در این سیستم هر کسی جایگاه خاص خودش رو داره

این جایگاه آنی به وجود نمیاد به مرور زمان مشخص میشه و نحوه ارتباطم با افراد بستگی به این جایگاه داره

و جایگاه ها ثابت نیستند و با گذشت زمان تغییر می کنند

تحت تاثیر

این روزا انقدر وقتم تنگه که سعی میکنم همون لحظه که استاد وارد کلاس میشه برسم سر کلاس و کوتاه ترین مسیر ها رو برای رفت و آمد انتخاب میکنم و ناهار و شام و صبحانه ام رو جلوی لپ تاب و کنار کتابام میخورم یا هم وقتشو ندارم بخورم

خوبه ذاتا با خواب و خوراک میونه خوبی ندارم و سخت نمیگذره

از ماه محرم هم همین تعطیلی شنبه یکشنبه اش نصیبم شد

اهل مراسم مذهبی و نوحه و اینا هم که نیستم

دو ماهه که رنگ رادیو تلویزیون هم ندیدم

اون گوشی ای رو که به خاطر تلویزیونش خریده بودم هنوز تو چمدونمه و دو ماهه رنگ اونم ندیدم

همه ی اینا یه مقدمه بود برای اینکه بگم صبح که به وبلاگ نیما (قلب سپید) سر زدم یه آهنگی گذاشته بود که برام به شدت غیر منتظره بود راستش انتظار راک و رپ و هوی متال رو داشتم

زمان

این روزا زمان انقدر برام ارزشمند شده که وقتی یکی یه ساعت از وقتشو صرف توضیح دادن یه مساله ای میکنه که اشکال درسی م رفع بشه یا وقتی میاد این دو سه خط نوشته هامو میخونه دلم میخواد داد بزنم بگم

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

دیدگاه

از این به بعد دیدگاه پست های بعدی خاموش میشه و این قسمت یه جای ثابت هست برای پیشنهاد و انتقاد و همدردی و مخالفت و موافقت و چه میدونم حرف های شما

دنیای من

محدود به زمان و مکان

زمان م محدود به 86400 ثانیه در روز و مکان م محدود به ۵۱۰٬۰۷۲٬۰۰۰ کیلومتر مربع مساحت این کره خاکی

من و خودم

من:

بدیش اینه که اینجا پر از آدمای شگفت انگیزه

پر از آدمایی که میخواستن "ترین" باشن و هستن و خودشون هم فکر میکنن هستن و بقیه هم فکر می کنن هستن و من هم فکر میکنم هستن

این یعنی یه رقابت به شدت دشوار

خودم:

مهم نیست بقیه چی فکر میکنن

من:

مهمه که تو شدی مثل بقیه آدمای این شهر

معمولی عادی طبیعی استاندارد نرمال

و این برای من اصلا خوشایند نیست خاص بودن لذت بخشه

یه زمانی میخواستی فوق العاده باشی غیر طبیعی و غیر معمول , عجیب و شگفت انگیز

اما حالا

خودم:

حالا چی؟

یادت رفته قضیه آموزشگاه رانندگی؟ نامه ی بلند بالایی که برای رئیس کلشون نوشتی؟

تا حالا چندتا فال حافظ گرفتی که حتی بازشون هم نکردی؟

اون دختر کوچولوی جلوی مهدکودک؟ اون پدر و دختر که داشتن میرفتن مدرسه؟ قضیه انتخاب هم اتاقی؟ همین چند روز پیش چند نفر درست بعد از امتحان سیگنال دوباره سیگنال خوندن؟ اولین کاری که بعد از کنکور انجام دادی یادته؟ جلوی همه یه بطری آب ریختی رو سرت بعدشم تا یه هفته ماتم گرفته بودی و

خودت که هیچی شرط بندیاتم طبیعی نیست که اگه ببازی میری غذای سلف و میخوری

یادته با خط کش ارتفاع پله های مترو استاد معین و اندازه می گرفتی؟ حساب کردی و ضرب در تعداد پله ها شد که چی بشه؟ یادته ملت چه جوری نگات میکردن؟ همه اینا نشون میده تو هنوزم آنرمالی!!!

یه کارایی انجام میدی که میخوام بگیرم سرتو یا سرمو نمیدونم سرمونو بکوبم به دیوار

همین که این متن رو نوشتی خیلی طبیعیه به نظرت؟

چرا همه چی فارسی شده؟؟؟

دیشب داشتم ویندوز نصب میکردم هر چی نرم افزار داشتم نصب کردم خلاصه الان اینجا همه چی هست حتی ویندوز ایرانی و اینم از اوضاع و احوال ما که همه چی از راست نوشته شده
start هم اومده سمت راست شاید باورتون نشه رو درایو سی نوشته دیسک محلی!!!

تولد

با این که ما اردیبهشتی هستیم و اردیبهشتی ها رو خیلی دوست می داریم ولی...

مثل اینکه امروز روز تولد قمری منه!!!

جالبه خودمم یهو فهمیدم
بدجوری غافلگیر شدم

با این شرایط هیچ کس به طور مطلق اردیبهشتی نیست و می تونه متولد ماه مهر هم باشه

* نمی دونم چرا احساس می کنم متولد ماه مهر اسم یه فیلم عشقولانه بود!!!

عنوان ندارد اعصاب ندارم

بازم زدم به سیم آخر
بازم غم ملت و مملکت و
نجات بشریت و
.

.

.

انقدر نوشتم پاک کردم که . . .
همین الان عنوان مطلبم پاک می کنم
.
.
.

اعتراض - قیام - بزن به سیم آخر

دلم میخواست یه روزی که اون روز نه 29 بهمن بود نه 9 دی نه 2 خرداد نه روز قدس نه 22 بهمن نه 23 خرداد و نه ...
یه پرچم سفید دستم می گرفتم
تنهایی
تنهای تنها
برای اولین و آخرین بار
می رفتم تو خیابونای این شهر و هر شهر دیگه ای فریاد میزدم

برای در و دیوار و خیابونای شهر و نه برای مردم حرف می زدم شعار میدادم پرچم می سوزوندم برای خودم ساندیس می خریدم

بلند داد میزدم
زنده باد آزادی مرده باد ظلم
زنده باد خودم مرده باد مرگ!!!

*با ایهام یا بدون ایهام با کنایه یا بدون کنایه باید بگم من هیچ وقت ساندیس دوست نداشتم
*فکر کنم بازم زدم به سیم آخر اینجا دیگه ایستگاه آخره و رسیدم به ته خط
آقا نگهدار میخوام پیاده شم...

یا باید یه فکری به حال خودم کنم یا یه فکری به حال مسئولین!!!

آداب رمان خواندن و فیلم دیدن

این سومین رمانی بود که می خوندم و شخصیت اصلیش مثل دو تای قبلی مرد
اعدامش کردند
خرمگس نوشته اتل لیلیان وینیچ

تا یه هفته تحت تاثیرم و حالم گرفته است و اعصاب ندارم

خب دوست ندارم نقش اول بمیره کلا از مرگ قصه ها خوشم نمیاد
نویسنده خالق ماجراست نه آدما
همین دیروز درست قسمت اول سریال بازیگر نقش دوم فیلم که مورد علاقه ما هم بود مرد یعنی کشتنش

نمی دونم چرا جدیدا نویسنده ها انقدر بیرحم شدن
تا اطلاع ثانوی نه فیلم می بینم نه کتاب می خونم

جمع بندی سوال های بی جواب سال 90

این دم آخری گفتم بشینم و به سوال های بی جواب امسالم فکر کنم
دو تا سوال از مبحث آی سی و یه سوال از تئوری مدار داشتم که همچنان بی جواب موند
یه سوال فلسفی هم داشتم که امیدوارم مهسا و سهیلا آرامششون رو حفظ کنند تا بگم:
آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز نپسند و آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
این حرف قابل قبول و درسته ولی ممکنه یه کاری در نظر من خوب باشه و یکی خوشش نیاد یا برعکس
اگه همه چیز مطلقا یا خوب یا بد باشه پس در بعضی موارد فقط اختلاف سلیقه وجود داره مثلا من از یه میوه ای خوشم نمیاد و یکی خیلی دوستش داره و نباید بگیم اون میوه خوبه یا بده و این مورد نسبیه!
کمک کردن به نیازمند و رعایت کردن نوبت توی صف و صداقت و تقلب نکردن به طور مطلق خوبن و دزدی و مردم آزاری و سخن چینی هم بد و زشته!!! ولی در مورد این جمله که آنچه برای خود نمی پسندی ... هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیدم
یه سوال بی جواب هم دارم: چرا سهیلا همیشه از سرعت کم اینترنت ناله می کنه؟
من با سرعت 256 نمی تونم ایمیلامو چک کنم و بعد از کلی f5 و refresh شاید تونستم موفق بشم که باز احتمالش کمه و الان 9 تا ایمیل نخونده دارم . اون وقت سوال مهمی که پیش میاد اینه که آیا سرعت همیشه کمه و نسبی نیست؟

باز باران...

چهار روزه که تهران بی وقفه بارون میاد
صدای بارون اذیتم می کنه
انگار کسی داره گریه می کنه
یا کسی از دستم ناراحت و دلخوره

کشف دسته ی جدیدی از آدم ها

سالها پیش
فکر می کردم آدما کلا دو دسته هستن یا کسی یا چیزی رو تغییر میدن و یا از کسی یا چیزی تاثیر می پذیرن
ولی چند وقت پیش به این نتیجه رسیدم که آدما یه دسته هستن اگه این یه دسته کسی یا چیزی رو تغییر بدن دیگه شناسایی دسته دوم لازم نیست یا اگه این یه دسته از کسی یا چیزی تاثیر بپذیرند دیگه لازم نیست دنبال دسته دوم باشیم چون خود به خود به وجود میاد
از این مدل فکرا زیاد به سرم میزنه
ولی چند وقته که دارم به دسته جدیدی فکر میکنم که نه اون قدر ضعیف هستن که تاثیر بپذرین و نه اون قدر قدرت دارن که تاثیر بذارن.
.
.
.
نه خیر انگار قرار نیست یه نظریه درست و حسابی بدیم
آخه چند لحظه پیش بعد از تاملات درونی و تفکرات فراوان به نتیجه جالبی دست پیدا کردم:
آدما ۴ دسته هستن:
فقط تاثیر میذارن و خودخواه هستن
فقط تاثیر میپذیرن و ضعیفند
هر دو مورد یعنی هم تاثیر میذارن و هم تاثیر میپذیرن که طبیعی هستن
هیچ کدام یعنی نه تاثیر میذارن و نه تاثیر میپذیرن که منزوی یا ایزوله هستن
.
.
.
ولی به نظرم بازم باید فکر کنم
!
!
!
خیلی عجیبه . این روزا من چه قدر فکر می کنم!!!

انتهای بازار کفاش ها - قسمت سوم

همان بدو ورود یکی از آن دو تن که بعد ها غیبشان زد گفته بود بروم پیش حاج آقایی که در قسمت برادران است تا بیشتر راهنمایی ام کند فقط همین در باز بود و آن جا هم خالی به نظر می رسید. آن حاج آقای مورد نظر را نیافتم اما یکی آنجا نشسته بود و گریه می کرد و دعا می خواند. چون سالم بودم نذری را که وسط راه کرده بودم ادا کردم و صدقه ای دادم و دریغ از دو رکعت نماز! نه آبی برای وضو و نه فرصتی برای ماندن. بار دیگر برگشتم جلوی همان اتاق 3 در 4ر همان در قفل شده. پس کارگر ها کجا بودند؟! آن همه خاک و سیمان و شن و ماسه! و شاید جمعه بود و آنها هم تعطیل. روح لطفعلی خان شاخ در آورده بود و حتما کلی تعجب کرده بود که " این دیگر کیست که این موقع ظهر اومده برامون فاتحه بخونه؟ " آری من خودم نیز به شگفت آمده بودم.
صبح که می خواستم کلاس مهارت را دو دره کنم خواستم خرما هم بخرم و آن جا که می روم خیرات کنم چه خوب که چنین کاری نکردم چون در این صورت خودم به تنهایی باید همه آنها را می خوردم. جرئت برگشتن نداشتم. دوباره آن راه طولانی دوباره همان افراد قبلی و معنای تامل آن کله پز و کارگر را فهمیدم! اینکه جای من آنجا نبود. همه افراد نیم ساعت قبل سر جایشان بودند و این برای خودم و کیفم خطرناک بود! (در این قسمت افراد سیاه بودند تا زمانی که سفیدی شان ثابت شود!!!) با مصیبت و راز و نیاز و سلام و صلوات رسیدم سر همان چهارراه که یک ساعت پیش آنجا بودم. خدایا شکر! اما احساس کردم نقشه ای لازم دارم ایستگاه اتوبوسی در همان حوالی بود که نقشه این شهر را با خود داشت. پیرمردی 60 سال و 6 ماهه در ایستگاه نشسته و چشم به راه اتوبوس بود. پیشنهاد داد تا آمدن اتوبوس کمی بنشینم توجهی نکردم کمی اصرار کرد و قیافه من دیدنی بود وقتی گفت: جون من بشین! این بود که هر چی از دهنم دراومد نثار آقامحمدخان قاجار کردم که چه کاری بود لطفعلی خان را همان جا در بم می کشت چه نیازی بود بیاورد طهران! که سر از بازار کفاش ها دربیاورم. مقداری هم بد و بیراه نثار خودم نمودم که بچه مگر تو کار و زندگی نداری؟ این چه کار خطرناکی است که کردی؟ و خودم از شجاعتم به شگفت آمدم در آخر هم طبق دین و زندگی پیش دانشگاهی توبه ای چهار مرحله ای نمودم! که دیگر پایم را آنجا نگذارم مگر با بزرگترم اما چه کنم؟ به قول خدابیامرز حافظ: کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها!
شاید چهلمش هم رفتم. پشت آن میله های سبز رنگ و آن در قفل شده
 البته این بار با یک بسته خرما آن هم خرمای بم!!!

انتهای بازار کفاش ها - قسمت دوم

دوباره جوانمردی یافتم هدایتم کرد به سمت ساختمانی که آجری بود و بالاخره یکی گفت همین جاست. همین راه را مستقیم برو. غافل از اینکه تازه رسیدم به نیمه راه! همه اش داشتم به کیفم فکر می کردم که موبایل ، لپ تاپ ، کتاب و نیز جزوه هایی که خودم با دست خط خودم با ذوق و سلیقه ی فراوان نوشته ام و همین طور کارت دانشجویی! و کلیه مدارکی که هویتم را ثابت می کردند و مقادیری پول -نه چندان ناچیز- همه را داخل کیفی گذاشته بودم که در دستان یخ زده ام بود. آری می لرزیدم به خود در آن هوای گرم. عرق سردی بر پیشانی ام بود و تعداد موتور سوار ها رو به افزایش شماره های درخواستی و دریافتی رو به افزایش. و از جراتم کاسته شده بود اما از رو نمی رفتم احساس می کردم دارم نزدیک می شوم و رسیدم با تمام وجود خوشحال بودم که سالم به مکان امنی رسیده ام اولین چیزی که دیدم شن و ماسه و آجر بود و میله هایی به رنگ سبز. نمی دانستم در ورودی کجاست که دوباره جوانمردی به دادم رسید و مرا هدایت کرد و خود ناپدید شد. از صحنه خارج شد و تنها ماندم و به تنهایی از لای میله های سبز رنگی که گفتم رد شدم و تابلو هایی دیدم که یکی وضوخانه خواهران را نشان می داد دیگری وضوخانه برادران را اما هر دو منتهی بودند به چاهی عمیق. کمی جلوتر دو عدد انسان یافتم خوشحال شدم. در ورودی خواهران که بسته بود و درست کنار همین در دری یافتم که در به درش بودم قفلی بر در سبز رنگ آرامگاه لطفعلی خان زند! سه قدم بیشتر فاصله نداشتم که خواستم از آن دو نفر بپرسم که می شود در را باز کرد و داخل آن آرامگاه شد یا نه اما آنها غیبشان زده بود. تنهای تنها بودم و مثلا امامزاده بود آنجا! از پشت همان میله ها اتاق را وارسی کردم یک قبر، یک مرده درون آن و تعدادی گلدان به رنگ سبز با برگ هایی به رنگ سبز! که همه اینها درون اتاقی سه در چهار به ارتفاع سه متر جای گرفته بودند. بازی یارانه ای آن مرحوم را هم آن جا گذاشته بودند و کنار همه اینها یک میز تمیز که روی آن خط کش و خودکار و نقشه و وسایل مهندسی بود! چه کسی یا کدام مهندس می تواند سر قبر لطفعلی خان روی پروژه اش کار کند؟

انتهای بازار کفاش ها - قسمت اول

یک روز در اتاقمان نشسته بودیم و داشتیم جزوات اصول مهندسی برق را تورق می کردیم و می خواندیم که دیدیم تلفنمان زنگ زد گوشی را برداشتیم و خودمان فهمیدیم کیسته! یکی از اقوام که ما را روز جمعه 7 آبان به منزلش دعوت می کند و از آنجایی که جمعه ها کلاس مهارت "از دانش تا بینش" داریم و بسیار مفید و کاربردی است، درست کردن کاردستی و کیک و ساندیس در این کلاس ها را به رفتن به خانه این فامیلمان ترجیح دادیم دعوت ایشان را رد نمودیم و به خواندن جزوه ادامه دادیم.
ناگهان خرمای بم داخل یخچال، سی دی های قهوه تلخ روی میز و دوست کرمانی ام که در حال درس خواندن بود مرا به یاد خدابیامرز لطفعلی خان انداخت و حوادث 223 سال پیش. این بود که برآن شدم سر خاکش بروم و فاتحه ای برایش بخوانم و سراغ نقشه تهران رفتم. پس از شناسایی مکان سوژه مورد نظر فهمیدیم فامیلمان که دعوتمان کرده بود همان دور و بر ها زندگی می کند دعوتش را اجابت کردم و کلاس دانش و بینش را دودره و پیش به سوی خوشبختی!
اگر با مترو می رفتم باید 15 خرداد پیاده می شدم و پرسان پرسان خودم را به بازار می رساندم اما اولین سوال را که در مورد آدرس پرسیدم فهمیدم 15 خرداد همان بازار است. چهارراهی بود پر از انسان های جوانمرد که قصد کمک به آدمی را داشتند. از صاحب کله پاچه فروشی پرسیدم: ببخشید شما این ورا امامزاده زید می شناسید؟ او یک چیزی می دانست که تاملی کرد اما گفت: آخر بازار کفاش هاست. یادم نبود بازار ها جمعه ها تعطیل اند و مغازه ها تعطیل و همه جا خلوت و من دختری تنها اما شجاع! هیچ جنبنده ای جز گربه های نگهبان آنجا نبود انگاری قرار گذاشته بودند هر دو متر یکی یه دانه گربه ماموریت حضور در کوچه ها را داشته باشد گهگاهی موتوری رد می شد که جوانمردی بر آن سوار بود و چیزی می گفت که درست و حسابی متوجه نمی شدم. پشت بام ساختمان های آن کوچه خلوت پر بود از جوانمردانی که آنها هم قصد کمک به آدمی را داشتند. فکر می کردم از این کوچه های تنگ و ترسناک که رد شوم به مراد مورد نظر می رسم اما هنوز اول راه بودم. از دو کارگر ساختمان پرسیدم که امامزاده زید کجاست و یکی از آنها دست از کار کشیده نزدیک تر آمد و پرسید تنهایی؟ و من شجاعانه و با تردید گفتم: آری. او هم مثل همان کله پز مهربان تاملی کرد و راه را نشانم داد کمی جلوتر از رهگذری نیز همان سوال را کردم. گفت: مستقیم برو بپیچ راست چپ بعد راست بعدش مستقیم. دوباره چپ و راست و رفتم و رفتم و رفتم و به جایی رسیدم که حتی آن گربه ها هم نبودند.

ادامه دارد.....

جناب آقای لطفعلیخان سالروز مرگتان و انقراض سلسله تان را به شما و بازماندگان محترمتان تسلیت عرض میکنم

۷ آبان ۱۳۸۹

فعلا فقط همین

جناب آقای حافظ روزت مبارک

فعلا فقط همین

باز گشت همه به سوی اوست

یارب ستدی مملکت از همچو منی دادی بــــه مخنثی نه مردی نه زنی

از گـــــردش روزگار معلومم شـد پيش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی

دویست و سیزدهمین سالگرد مرگ جانسوز جوان ناکام مرحوم شادروان لطفعلی خان زند ( آخرین شمشیر زن شرق )

نوه ی برادری اينجانب :کریم خان زند

فرزند دلبند اينجانب : جعفر خان زند

پدر گرامی اينجانب : خسرو و ابوالفتح خان زند

و دوست ( همکار ) جهانگیر خان سیستانی

نام قاتل : آقا محمد خان قاجار

سه شنبه 7/8/87 سالگرد فوت لطفعلي خان زند تسليت باد .

امامزاده زيد تهران- آرامگاه لطفعلي خان زند

به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند : هفتم آبان ماه سال هزار و صد و هفتاد و سه هجری شمسی مصادف با پنج ربیع الثانی سال هزار و دویست و نه هجری قمری و همچنین مصادف با بیست و نه اکتبر هزار و هفتصد و نود و چهار میلادی آخرين فرمانرواي زند دار فاني را وداع گفت.

از عزيزان تقاضا مي شود جهت شادي روح آن عزيز از دست رفته كه اگر به دست آقا محمد خان (كه الهي به زمين گرم بخوره) كشته نمي شد هم اكنون 236 سال داشت بازي رايانه اي لطفعلي خان را تهيه كرده و اوقات فراغت خود را با اين بازي پركنند همچنين تقاضا مي شود به هنگام مطالعه كتاب تاريخ ازسطر آخر قسمت براي مطالعه ديدن فرمايند .از طرف اجداد آن مرحوم - علیمراد خان زند،صادق خان زند،محمد علی خان زند،ابوالفتح خان زند

احضار روح

آگهی!

آگهی!

آگهی!

آگهی!

آگهی!

آگهی!

آگهی!

از کسانی که احضار روح بلدند خواهشمندیم این کار را به ما نیز یاد دهند لطفاْ.

انرژی توانایی انجام کار است .باور نمی کنید از ۱۱۸ بپرسید