5

1- ظرفی که اون دسر رو توش ریختم ترم سوم شکست!

2- من ژله دوست ندارم. به خاطر دوستام درست کردم.

3- تا حالا هیچ کس به جز من تو اون لیوان آب نخورده.

4- من ماکارونی دوست ندارم ولی چون تنها غذاییه که بلدم درست کنم سعی میکنم دوستش داشته باشم!

1- میدونم باورکردنی نیست ولی اون دسر کار خودمه.

+ چون بوی ژله اذیتم میکنه و واقعا دوستش ندارم فکر کنم اون ژله ها کار میترا بود

2- اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه!

3- و نبات و نسکافه !!!

یلدای امسال

یلدای امسال, هم اتاقیام رفتن خونه و منم برای اینکه تنها نباشم رفتم خونه دخترخاله.

6 عصر رسیدم اونجا و یه کم در و دیوارو تماشا کردم و

خب تو این شرایط معمولاً آدم باید عین آدم بشینه جلوی تلویزیون

و تا اومدن بقیه مهمونا مشغول خوردن میوه و شیرینی باشه

ولی به خاطر دندونم هیچی نمیتونستم بخورم

و هیچ کانالی هم نتونست نظر منو به خودش جلب کنه!!!

ازشون اجازه گرفتم تا بقیه مهمونا برسن, برم خرید!!!

گفتم اگه تا یه ساعت برنگشتم احتمالاً یا تصادف کردم یا منو دزدیدن.

نزدیک خونه شون یه فروشگاه شهروند بود

اول رفتم قسمت اسباب بازی و عروسکا!!!

در گذشته های دور, از این بچه هایی بودم که ملت, بشقاب به دست میومدن دنبالم و به زور و التماس و جایزه بهم غذا میدادن.
یادمه حداقل جایزه ای که هر روز به ازای غذا خوردن از والدینم دریافت میکردم, بادکنک بود

داشتم فکر میکردم اگه به خاطر آه و نفرین والدینم منم همچین بچه ای نصیبم بشه که میشه (:دی)

و با این اوضاع که من تو این فروشگاه می بینم حتی کوچکترین و ضایع ترین اسباب بازیشون هم بالای ده تومنه

پس دو تا راه حل دارم

یا از الان شروع کنم تا اون موقع کم کم جایزه بخرم

یا کلاً روش تربیتیمو تغییر بدم و بذارم کودک بدغذا از گشنگی بمیره تا در آینده لوس نشه.

وااااااااااای این لباسارو!!!

دسر شکلاتی!!!

+ من از ژله متنفرم

وااااااااااای گیتار!!!

یاد این دعا افتادم و رو به سمت گیتار ها کردم و به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و با خلوص نیت زیر لب زمزمه کردم:

رَبَّنَا ارزق و هَب و آتِ لارشیا فِی الدُّنْیَا وَ فِی الآخِرَةِ کیتاراً طَيِّباً و جمیلاً و هُو هَم کِلاسیَنی!!!

21

ترم پیش با دوستم میرفتم خونه
به چمدونم اشاره کرد و پرسید توش چیه؟
گفتم لباس کثیف!
چند روز بعد با همون دوست عزیز برمیگشتم تهران
به چمدونم اشاره کرد و پرسید توش چیه؟
گفتم لباس تمیز!

+ این قضیه ی خونه رفتن منم سوژه ای شده برای خودش!
هم اتاقیام به شدت ذوق زده شدن! بهشون میگم بود و نبود من چه فرقی به حال شما داره؟
جواباشون تامل برانگیز بود:

- همین که بری بلند داد میزنیم, مهمونی میگیریم رو تختت میشینیم و تا برگردی به نوبت رو تخت تو میخوابیم لباساتو میپوشیم, تو ظرفای تو غذا میخوریم, تو لیوان تو با قاشق تو!!! بعدشم ظرفاتو نمیشوریم
و در نهایت با جزوه هات شیشه هارو پاک میکنیم و به عنوان کاغذ باطله, کتابا و جزوه هاتو میفروشیم

+ دیشب خواب دیدم بعد از کوییز SSD دارم میرم خونه
این عکس دقیقاً اون صحنه ای هست که من دیشب می دیدم!

این مراحل رو باید طی میکردم تا برسم ترمینال آزادی و بعدش برم خونه
تو راه پنج تا سرباز عراقی رو هم دیدم که لهجه عربی داشتن و ازشون پرسیدم ترمینال آزادی کجاست؟
فکر کنم لب مرز ایران و عراق بودم
و جالب اینجاست که ترمینال آزادی دقیقاً پشت خوابگاه ماست و لازم نبود من از این مسیر خطرناک برم.
بعدش رسیدم به یه جایی که تو خواب فکر میکردم هگمتانه است
و دقیقاً روی همین پل یادم افتاد که کلید خوابگاه و جزوه های سیسمخ رو با خودم نیاوردم و باید برگردم خوابگاه
ولی برنگشتم و به راهم ادامه دادم تا رسیدم ترمینال
ولی ظاهراً از قطار جامونده بودم
چرا قطار؟ چرا هگمتانه؟ چرا جزوه سیسمخ؟ چرا سرباز عراقی؟ چرا انقدر چرت و پرت می بینم؟
اصلا چرا من مثل بقیه خواب فارغ التحصیلی نمی بینم؟ چرا؟
(بقیه : کسانی که خط کش دارند)

4

قدیما (ینی 6 , 7 سال پیش) همیشه یه مداد و کاغذ زیر بالشم میذاشتم و بعد بیدار شدن اولین کلماتی که در مورد خوابم به ذهنم میرسید رو مینوشتم. الان چیزی از اون خواب ها یادم نمیاد ولی هفت هشت بار خواب دیدم یه سری اسناد مهم دست منه و عالم و آدم دنبال اینا میگردن! محتوای این اسناد فرق داشتن مثلا بهمن ماه و دهه فجر, اسنادم انقلابی بود و ساواک دنبال اسنادم بود دی ماه و خرداد ماه تو یه فاز دیگه بودم و یه عده دیگه دنبالم بودن (:دی) معمولا آخرای خواب یا به ضرب گلوله می مردم یا موقع تعقیب و گریز از یه جایی پرت میشدم که بازم میمردم. ولی از وقتی اومدم تهران زیاد خواب نمی بینم. و تو این چهار سال فقط یکی دو بار خواب دیدم که در مورد امتحانات بود. حتی تابستون هم خواب ندیدم! ولی هم اتاقیام همه شون میگن تو خواب حرف های نامفهوم میزنم. انگار کابوس می بینم و از یه چیزی فرار میکنم. هم اتاقی های سال اول و دوم و سومم هم همینا رو میگفتن. و جواب من این بود که من خیلی وقته که خواب نمی بینم چه برسه به خواب بد و کابوس!

5

برمی گردیم به 18 روز قبل (حدوداً دو هفته پیش که اون هفته بیشعورترین هفته عمرم نام گذاری شد)

دوشنبه 13 آبان:

هم اتاقیام صبح بهم گفتن انگار دیشب کابوس می دیدی! معلوم نبود چی میگفتی ولی ظاهراً میترسیدی و فرار میکردی

ولی من هیچی از اون کابوس یادم نمیومد!

سه شنبه 14 آبان:

هم اتاقیام صبح دوباره همین حرفارو تکرار کردن

و بازم من هیچی یادم نمیومد

مامانم هم تابستون میگفت تو خواب از یه سری توابع مشتق و انتگرال میگیرم

پیام های بازرگانی: (اتفاقاً بی ربط نیست به این بخش)

سه شنبه سر کلاس, ارشیا ازم پرسید silent hill رو دیدی؟

گفتم نه. اگه فرصت کردم میبینم.

 

و بعد از کلاس رفتم درمانگاه دانشگاه چند تا قرص خواب و آرامبخش بگیرم که گفتن فقط با نسخه روانپزشک میدیم.

ظهر رفتم مرکز سلامت روان! گفتم قرص آرامبخش میخوام!

اول پرسیدن چند بار مشروط شدی؟

گفتم: جانم؟ مشروط؟!!! من فقط اومدم از روانپزشک قرص خواب بگیرم

گفتن چند جلسه برو پیش مشاور بعد روانکاو بعد روانشناس

اگه تایید کردن مشکلت با قرص حل میشه میتونی بری پیش روانپزشک و اگه اونم تایید کرد بهت قرص میدیم

گفتم من از مشاور و روانکاو و روانشناس خوشم نمیاد ینی بدم میاد! اونا فقط حرف میزنن.

همین الان منو بفرستین پیش روانپزشک

گفتن نمیشه! مرحله داره تا برسی به روانپزشک

گفتم مشکل من با حرف زدن حل نمیشه خیلی پیشرفته است همین الان منو بفرستین پیش روانپزشک

منشی محترم , زنگ زد به آقای روانپزشک و گفت یه مورد اورژانسی داریم

و در نهایت قرار شد فردای اون روز ینی چهارشنبه ساعت 2 بعد از کوییز سیستم های مخابراتی برم پیش روانپزشک.

(ازین به بعد یاد بگیرید به سیستم های مخابراتی بگید سیسمخ و به الکترومغناطیس, الکمغ)

9

امید تنها عضو خانواده ماست که نتونسته بیاد داخل خوابگاه. مامان و بابا و خاله و عمه و بقیه فک و فامیل همه شون دیدن اینجارو. حتی سنگین بودن چمدونم رو بهونه کردم و یه کاری کردم بابا هم بیاد ببینه اتاقمونو ولی امید فقط نمای بیرونیشو دیده.

چند روز پیش ازم خواست خودمو بذارم جای یکی از سربازهایcall of duty  و از خوابگاه فیلم برداری کنم. منظورش نحوه فیلم برداری به سبک همون بازی بود.

چند تا عکس از محل زندگی من تقدیم به فک و فامیل و معلمین و دوستان دوره ابتدائی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سایر خوانندگان!

یه جای 60 – 70 متری رو در نظر بگیرید. جهت راهنمایی بیشتر از علامت N  استفاده کردم.

الان من دم در ایستادم و درو باز کردم و سمت راستم سرویس بهداشتی و آشپزخونه است, روبه روم اتاق خوابه(جایی که من اونجا درس میخونم) و سمت چپ جایی که سه نفر هم اتاقیام اونجا درس میخونن.

نمای سمت راست (آشپزخونه):

نمای سمت چپ:

همه چی رو میشه با آی سی و باتری و سیم تزئین کرد

قاب عکس سمت راستی مربوط به عکس کلاس اصول الکترونیک و ساختار و کنترل و محاسباته

سمت چپی هم خانوادگی و شخصیه و طبیعیه که شطرنجی کنم!

نمای رو به رو : اتاق خواب و میز من!

به عنوان تمرین خودتون تصور کنید وقتی من دارم درس میخونم چه نمایی رو میبینم؟

.

.

.

اینم جواب تمرین:

4

اعتراف بعدی: این یه هفته مراحل بیدار شدن من به این صورت بود:

اول مامان زنگ میزنه و اگه بهش زنگ نزنم به زنگ زدنش ادامه میده تا بیدار شم

دو حالت پیش میاد یا همون اول موبایل میره حالت سکوت و مامان و بابا به زنگ زدنشون ادامه میدن

و یا من بهشون زنگ میزنم و خیالشون که بایت بیدار شدن من راحت شد دوباره میخوابم

حالا نوبت گوشی خودمه و آلارم های پی در پی

6:00نمیشنوم و خودش قطع میشه

6:05می شنوم و تا قطعش کنم خودش قطع میشه

6:10خودم قطعش می کنم

6:15خفه اش میکنم

6:20میخوام پرتش کنم یه جای دور ولی ظاهرا یکی دو تومنی می ارزه پس فقط خفه اش میکنم

6:25اصلا امروز نمیخوام برم دانشگاه

6:30نمی خوام مهندس بشم ولم کنین تو رو خدا اصلا من میخوام ترک تحصیل کنم

6:35خواهش میکنم بذار بخوابم بشریت هیچ نیازی به من نداره

6:40آخه اگه نرم دانشگاه ملت بی جزوه میمونن

6:45پنج دقیقه دیگه بیدار میشم

6:50 پنج دقیقه دیگه

6:55فقط پنج دقیقه دیگه ... قول میدم

7:00و بالاخره من بیدار شدم

...

7:15 در حال پوشیدن کفش ها

7:30 دم در کلاس

یادمه یه بار نه متوجه زنگ مامانم شدم و نه 15 تا آلارم خودم

7:30 بیدار شدم و بیست و شش تماس بی پاسخ از طرف والدین داشتم و یک عدد اس ام اس

مامانم نوشته بود:عزیزم ما خیلی تلاش کردیم ولی متاسفانه امروز خواب موندی و به کلاست نرسیدی

26

 

خوابگاه - ترم اول - سال 89 

بعد از گذشت سه سال از این ماجرا هنوزم برام سواله که چرا هم اتاقیام فکر کردن یه نفر زیر اون پتو خوابیده؟

ترم اول, تو خوابگاه در مورد آلوده شدن وسایلم به میکروب به شدت حساس بودم. ممکن بود در غیاب من عطسه یا سرفه دیگران وسایلم رو آلوده کنه یا بدتر از اون دست یکی خیس باشه و آبش بپاشه رو کتابام و یا لباسام و یا ممکن بود هم اتاقیام اتاق رو جارو کنن و گرد و خاک بشینه روی وسایلم.

برای همین وقتی می رفتم دانشگاه همه چی رو ایزوله میکردم. با روزنامه, پارچه,کاور و حتی پتو!

یادمه صبح روز اول که میخواستم برم دانشگاه یه سری خرت و پرت رو گذاشتم روی تختم و پتومو کشیدم روشون که آلوده نشن و رفتم دانشگاه و تا شب بیرون بودم.


شب که برگشتم دیدم هم اتاقیام آروم صحبت میکنن. انگار یکی خواب بود.
وقتی درو باز کردم و بلند گفتم: های کیدز! من اومدم! یادمه نگار و مژده از دیدن من شوکه شده بودن.
سحر گفت: یه کم آروم تر! مگه نمی بینی نسرین خوابیده؟! و چند لحظه بعد, سحر هم به جمع شوکه شدگان پیوست!

من همونی بودم که از صبح فکر میکردن زیر اون پتو خوابیده.

قیافه همه شون دیدنی بود!

از صبح تا ده یازده شب آروم صحبت کرده بودن که من راحت بخوابم.
اینا واقعا فکر نکردن اگه من زیر اون پتو خوابیدم چرا تکون نمیخورم؟ چرا نفس نمیکشم؟ یا احیانا نگفتن که ممکنه مرده باشم؟ نه واقعا من از شما میپرسم هم اتاقی بود داشتم!؟

 

اولین تاخیر

یادمه چند وقت پیش طی یک اقدام بی سابقه اولین غیبت تحصیلیم به صورت کاملا غیر عمدی صورت گرفت که هیئت منصفه تبرئه ام کردند وگرنه مجازات سنگینی در حد غذای سلف و خوابگاه در انتظارم بود

همه ی کلاسام از هفت و نیم شروع میشن

معمولا هم تا شش دانشگاهم و عادت ندارم ظهر ها بخوابم (بخوام هم نمی تونم البته)

زودتر از یک و دو شب هم نمیشه خوابید

اینم مراحل بیدار شدن من

اول مامان زنگ میزنه و اگه بهش زنگ نزنم به زنگ زدنش ادامه میده تا بیدار شم

دو حالت پیش میاد یا همون اول موبایل میره حالت سکوت و مامان و بابا به زنگ زدنشون ادامه میدن

و یا من بهشون زنگ میزنم و خیالشون که راحت شد دوباره میخوابم

و حالا نوبت گوشی خودمه و آلارم های پی در پی

6:00

نمیشنوم و خودش قطع میشه

6:05

می شنوم و تا قطعش کنم خودش قطع میشه

6:10

خودم قطعش می کنم

6:15

خفه اش میکنم

6:20

میخوام پرتش کنم یه جای دور ولی ظاهرا یکی دو تومنی می ارزه پس فقط خفه اش میکنم

6:25

اصلا امروز نمیخوام برم دانشگاه

6:30

نمی خوام مهندس بشم ولم کنین تو رو خدا اصلا من میخوام ترک تحصیل کنم

6:35

خواهش میکنم بذار بخوابم بشریت هیچ نیازی به من نداره

6:40

آخه اگه نرم دانشگاه ملت بی جزوه میمونن

6:45

خب اگه همکار جزوه نویسیم هم خواب بمونه همه بشریت بی جزوه می مونن حتی خود ما

6:50

پنج دقیقه دیگه بیدار میشم

6:55

فقط پنج دقیقه دیگه ... قول میدم

7:00

و بالاخره من بیدار شدم

.

.

.

7:15 در حال پوشیدن کفش ها

7:30 دم در کلاس

امروز صبح نه متوجه زنگ مامانم شدم و نه سیزده تا آلارم خودم

گوشیم از دیشب رو حالت سکوت بود و متوجه نشده بودم

7:30 به صورت یهویی بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم بیست و شش تماس بی پاسخ از طرف والدین بود و یک عدد اس ام اس

مامانم نوشته بود:

عزیزم ما خیلی تلاش کردیم ولی متاسفانه امروز خواب موندی و به کلاست نرسیدی

یه ربع به هشت سر کلاس بودم

اشتباه هفت رقمی

می دانیم که 

من عکاسی را بسیار دوست میدارم و عکس هایم را نیز چاپ می نمایم

سه نصف شبه و طبق معمول تنهام و الهام و میترا و پریسا رفتن تبریز

منم یهو به سرم میزنه همین نصف شبی عکسای اردو رو چاپ کنم

و چون تعداد عکسا زیاد بود ترجیح دادم هشت سری کتاب عکس سفارش بدم (هشت سری برای هشت نفر)

به جای انتخاب کتاب عکس معمولی اشتباهی کتاب عکس نفیس رو انتخاب کردم با اختلاف قیمت دقیقا ده برابر

به خیال خودم دارم هشت سری کتاب عکس بیست و چهار صفحه ای سیزده هزار و دویست و نود تومنی سفارش میدم

.

.

.

مرحله نهایی سفارش و قبل از پرداخت وجه:

درگیر صفر های مبلغ مورد نظرم

نیم ساعت بعد

کماکان درگیر صفر های مبلغ مورد نظرم

شش صبح

کماکان دارم به سوتی خودم میخندم

هفت صبح

سر کلاس تفسیر نشستم و کماکان درگیر صفر های مبلغ مورد نظرم و کماکان دارم به سوتی خودم میخندم

عاشق

داشتم میرفتم پیش فاطمه حواسم نبود کفشای پریسا رو پوشیدم

حدیث هم اومده بود فاطمه رو ببینه

موقع برگشت هم حواسم نبود یه لنگه از کفش حدیث و یه لنگه کفش پریسا رو پوشیدم برگشتم

حدیث که میخواسته برگرده میبینه یه لنگه از کفشش نیست

من تا دیروز نمیدونستم چه دسته گلی آب دادم

واقعا حواسم نبوده ایام امتحانات هست و 

ولی از صبح دارم به این جمله حدیث میخندم

اینکه وقتی اون شب کفشای لنگه به لنگه اش رو میبینه میگه عجب آدم عاشقی بوده طرف 

خدا کمکش کنه

گفتم مارو میگی؟ گفت پ ن پ عاشق الدین سعدی شیرازی رو میگم

سومین

سومین شب یلدایی که خونه نبودم

هر سال تولد پریسا میرفتیم خونه بابابزرگینا و هم شب یلدا بود هم شب تولد پریسا

سومین شب یلدایی که با دوستام بودم

بد نمیگذره ولی میگذره دیگه

تازه اول راهه

سه ساله که جشن تولدم خونه نیستم

چهارشنبه سوری

تولد داداشم

تولد مامانم

تولد بابایی

شاید یه موقع هایی لحظه تحویل سال هم خونه نباشم

طناب

 

 

از انباری خوابگاه کشفشون کردم

به چه دردی میخورن؟

ماشین های مورد علاقه من

1-ماشین لباسشویی

2-ماشین ظرفشویی

خدا رو شکر اینجا ماشین لباسشویی هست باید یه فکری به حال ماشین ظرفشویی بکنم

این آلودگی هوا باعث شده دغدغه های زندگیمون هم یه سر و سامونی بگیرن

نمیشه که همه اش درگیر سون سگمنت مدار باشم 

شستن ظرف روحیه میخواد که ما نداریم 

یادمه روزای اولی که اومدم خوابگاه حسابی ظرف شکوندم موقع شستن

یادش به خیر

از اولین ظرفی که شستم عکس گرفتم

یه بارم حسابی نشستم گریه کردم که من از این کار خوشم نمیاد

قشنگ یادمه هر روز به یه بهانه ای زنگ میزدم خونه میگفتم اینجا آخر خطه و من به ته خط رسیدم و دارم برمیگردم خونه

خوش به حال من

میترا و پریسا و الهام هم اتاقی های جدید من هستند

اونها هم مثل من مرتب و درس خون و باسلیقه ان

و غذای خوابگاه رو نمیخورن و از خونه میارن

انقدر روابطمون محترمانه است که همدیگرو "شما" خطاب می کنیم

با اینکه همه مون کلید داریم ولی وقتی میخوایم وارد اتاق بشیم در میزنیم و اجازه میگیریم

عالم و آدم می دونن که من هر ترم به دلایل مختلف از هم اتاقیام جدا میشدم

از بین همه ی افرادی که به دلایلی باهاشون کنار نیومدم سارا و ساناز و دنیز تنها کسانی هستند که جدایی از اونا ناخواسته و اجباری بود در حالی که حتی فکر کردن به بقیه هم اتاقی های قبلیم به شدت حالم رو بد میکنه

البته نگار استثناست چون دوست صمیمی دوران دبیرستانم هست دوری و دوستی رو ترجیح میدم هر چند نگار هم یه مدت هم اتاقیم بود ولی جداگانه مورد بررسی قرار میگیره

بعد از مدتها که جویای احوالشون شدم

سارا خونه گرفته بود و ساناز هم از شرایط جدید راضی نبود

 اما بیچاره دنیز من

هم اتاقیش شبا به نور ضعیف لب تابش هم حساسه و اجازه نمیده دنیز فیلم ببینه

اون وقت من تا صبح تو اتاق خواب درس میخونم و چراغ رو روشن میذارم کسی هم اعتراض نمیکنه

یکی نیست بگه تو آشپزخونه یا پذیرایی هم میشه درس خوند

این لامپ بدبخت فقط موقعی خاموشه که من دانشگاه باشم

تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که ازشون تشکر کنم هم از هم اتاقیام هم از اون لامپ بدبخت

یه راه حل ساده

پیشنهاد مامان این بود که بمون ما میایم

بابا گفت خودم میام غذاهاتم میارم

داداشی گفت مگه دستم بهت نرسه

و خودم

یه فکر بکر به ذهنم رسید که با همکاری پدر و مادر و برادر عزیزم مشکل رفتنم رو حل میکنه

قرار شد پنجشنبه تا یکشنبه خانواده عزیزم تشریف ببرن خونه مامان بزرگ و ما تو خونه درس بخونیم

شرمنده اخلاق ورزشی سهیلا و بهناز و بقیه دوستان هم هستم قرارمون بمونه برای بهمن ماه

دلم براشون حسابی تنگ شده این دفعه دیگه میارمشون خوابگاه

تقویت کننده

وقتی تصمیم می گیرم برم سالن مطالعه درس بخونم اولین چیزی که به نظرم میرسه اینه که ممکنه اونجا به خاطر سنگینی مطالب ضعف کنم و یه سری تقویت کننده آماده می کنم و با خودم میبرم که یه نمونه اش رو می بینید

و سه چهار لیوان نسکافه که عکس نسکافه رو ندارم

وقتی میرسم سالن مطالعه اولین کاری که می کنم اینه که شروع کنم به خوردن این خوراکی های خوشمزه

اون سه چهار لیوان نسکافه رو هم میخورم و به سرعت برمیگردم اتاقمون و به این فکر میکنم که هدف و انگیزه ام واقعا از رفتن به سالن مطالعه چی بود؟

عاقبت به خیر

این دفعه دیگه قبل از اینکه شفته بشه تدابیری اندیشیدم که بسیار هوشمندانه بود

خداوند آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه مخصوصا اینی که الان رو گازه

دیگه دارم غذاهایی رو که از خونه میارم هم تغییر کاربری میدم
تا چند دقیقه پیش بنده خدا فکر می کرد قرمه سبزیه اما الان داره تبدیل میشه به آش رشته
بره خداشو شاکر باشه که به ماکارونی تبدیلش نکردم

مدیر

مدبر

مرتب و منظم

کنجکاو و سمج!

بد غذا

کم غذا

غیر قابل پیش بینی

و کدبانو!!! البته در حد گرم کردن غذاهایی که از خونه میفرستن

کم کم دارم با خودم آشنا میشم

فکر کنم شفته شد

بعد از چهار ماه دوباره دست به قابلمه شدم و صرفا جهت تمرین با برنج شروع کردم

ولی هر چه قدر فکر می کنم اصلا هیچ شباهتی به برنج نداره

برنج موجودی کوانتومیه حتی بعد از پخت ولی چیزی که من می بینم یه تابع پیوسته است
یاد خمیر شیرینی پزی می افتم وقتی بهش نگاه می کنم
هم اتاقی های محترم هم شفته بودنش رو تایید کردن و با حداکثر آرا تایید شد

قیافه ی درست و حسابی که نداره ولی مهم طعم و عطر برنج ایرانیه

* تا دقایقی دیگر والدین محترم و اقوام و آشنایان با خوندن این پست زنگ میزنن و ابراز هم دردی می کنن

* برنج مذکور روی گازه و من باید سریع برم آشپزخونه که یه وقت شفته پلو تبدیل به سوخته پلو نشه
* در ضمن یادم رفت بگم که ما ساعت هفت شام می خوریم

مزاحم

استفاده از تلفن شعور میخواد که همه ندارن
بعد از بیست سال زندگی روی این کره خاکی که شش سالش صرف جواب دادن به مزاحمین تلفنی تلف شد هنوز نفهمیدم با این جور افراد چه جوری برخورد کنم؟

تو ولایت خودمون بودم میدادم پدر جان به تلفن جواب بده مشکل حل میشد

صبح بود حداقل دو تا همکلاسی و برادر دینی!!! از دانشگاه پیدا می کردیم

اینجا خوابگاه دختران می باشد خیر سرم آخه یازده شب من از کجا صدای مردونه بیارم؟

به یک عدد صدای مردانه نیازمندیم

آخه چرا هنوز نفهمیدم با این جور افراد چه جوری برخورد کنم؟ واقعا استفاده از تلفن شعور میخواد

چمدانم را یافتم

با تشکر از ابراز همدردی کنندگان چمدون عزیزم پیدا شد
یه بار کیف پول یه بار کارت دانشجویی یه بار کارت ملی یه بار چمدون ...
تو کار گم کردنم خلاصه
البته خودکار و خط کش گم نمی کنم معمولا اوراق بهادار و اشیا ارزشمند رو گم می کنم

ظاهرا یه نفر زنگ زده به دوستش گفته برو چمدون منو که دم در گذاشتم بیار بذار تو اتاق
دوست اون یه نفر هم مستقیم رفته دم در چمدون ما رو برداشته برده تو اتاقش

بعد از اینکه مسئول خوابگاه با وسیله ای به نام بلندگو پیج کرده که ...
نمی دونم چی پیج کرده من نبودم نشنیدم کسی هم نشنیده به جز دوست اون یه نفر که خوشبختانه تنها کسی بوده که شنیده و پی به اشتباهش برده و چمدون ما رو برگردوند!!!

و من نیز بسیار خوشحال می باشم

چمدون

دم در خوابگاه...

هم زمان که نمیشه همه ی چمدونامو ببرم بالا
یکی یکی
برگشتم که آخرین چمدونو ببرم
ولی
نیست
گم شده یا ....
یعنی با این سرعت؟؟؟
چند دقیقه پیش همین جا بود...

شاید یکی اشتباهی برداشته ولی چرا نمیاره پس بده
من که شماره و اسمم رو روش نوشته بودم
.
.
.

اینم اولین اتفاق نرسیده به خوابگاه
ضد حال...

سلام تهران

دارم میام...

بازم دود و کثیفی و شلوغی و ترافیک
بازم کلاسای هفت صبح تا هفت شب
بازم نسکافه برای شب های امتحان
بازم مشکل غذا
.
.
.

سورنا و سارینا (عروسکام)

دارم برنامه ریزی میکنم ترم بعد ببرمشون خوابگاه

سورنا رو یه بار بردم ولی حجم زیاد درسام باعث شد برگردونم پیش خواهر برادراش

سورنا دو سالشه یعنی مرداد دو سالشو تموم می کنه
سارینا رو تازه خریدم سه چهار روزه است
قیمتشم تو این دو سال دو برابر داداشش شده!!!

 

چهل و یکمین عکس

از اون جایی که عکاسی یکی از سرگرمی های منه بدم نمیاد مثل قدیما عکسارو چاپ کنم و یه آلبوم واقعی داشته باشم

با این مقدمه حالا میریم سراغ بدبختی امروز

صبح دیدم ایمیل اومده که خانم محترم عکسایی که سفارش دادین چاپ شده بیا تحویل بگیر
باید میرفتم آزادی و بعدشم دانشگاه!

همین که عکسا رو گرفتم بسته رو باز کردم
شروع کردم تند تند نگاشون می کنم
حواسم نبود وسط خیابونه

عکسای دوران مدرسه ام بود که جمع می شدیم جلوی تخته سیاه و عکس می گرفتیم
گروه خرمالو مهسا سهیلا نازنین مریم فاطمه سحر
عکسای خانوادگی
تولد امسالم و
عکسای دانشگاه که این دفعه می رفتیم جلوی وایت برد و با استادا و هم کلاسیا عکس می گرفتیم و

تو این هوای گرم نمی دونم باد از کجا پیداش شد که یهو دیدم
عکس های عزیزم در آسمان تهران به پرواز دراومدن

با خودم گفتم این جا آخر خطه عکسارو که باد داره میبره
اونم کجا جلوی در اصلی دانشگاه
امتحانارم که بد دادم پروژه هم که نتیجه اش راضی کننده نبوده
پس گفتم موقعش رسیده
آخر خطه
دنیا به آخر رسید و
خداحافظ
حالا دیگه می تونم بمیرم

ولی یه حسی می گفت ناامید نشو
اون حس مبهم گفت عکسا رو جمع کن بعد ماجرا رو بیا تو وبلاگت بنویس
شروع کردم به جمع کردن عکسا
چهل تاشو جمع کردم ولی چهل و یکمی نبود

اگه می دونستم کدومش نیست خیالم راحت میشد

بعد از نیم ساعت جست و جو

بالاخره یافتم خداروشکر !!! عکس دسته جمعی مون بود با معلم عربی سوم دبیرستان

یادش بخیر
ولی
نمی دونم قبل از من کی عکسو پیدا کرده بوده و غیرتش به جوش اومده بوده که پیش خودش فکر کرده برای اینکه عکسا سی تا دختر دست نااهل!!! نیافته به هشت قسمت مساوی تقسیمش کنم
بعدشم عکس هشت تکه رو همون جا گذاشته بوده

حالا تو آلبومم یه عکس هشت تکه هم دارم

بالاخره تموم شد

اینجانب هر کسی رو می تونم تحمل کنم مگر آدم خودخواه مغرور!!! نه میتونم باهاش کنار بیام نه می تونم کوتاه بیام و نه تحملش کنم منظورم کسیه که نگاهش از بالا به پایین باشه
که اینجا همچین موجوداتی کم نیستن

دیگه رفتم برای خودم دنبال یه اتاق دیگه بگردم و
خداروشکر سه تا از بچه های ورودی 90 که قبلا هم مدرسه ای هم بودیم پیشنهاد دادن و بی چون و چرا قبول کردم

یادمه شرایط سنی برای هم اتاقم تعیین نکرده بودم

بعد از اون همه مذاکره و پیشنهادات بیشرمانه و خواستگاری رفتن و اومدن
دیگه قرار گذاشته بودیم این پنج نفر منحل نشه و اون دختر اصفهانی بیاد و نفر ششم جور شده بود
ولی نه تنها همه چی حل نشد بلکه منحل هم شد!!!

این ورودیا یکی دو سالی از من کوچکترن ولی دیگه بهتر از این نمیشد

امروز صبح قرارداد رو امضا کردم

همون امضایی که مهسا و سهیلا قبلا دبدنش! نمی دونم شبیه کبوتره اردکه لک لکه هرچه که هست با همون امضا اسمم رفت تو لیست بچه های واحد چهار نفره!

خواستگاری! جهت یافتن یک هم اتاقی مناسب

من نمی دونم یه واحد 60 - 70 متری چه قدر جا داره که هر ترم یه نفر بهش اضافه می کنن؟ من نفر ششم رو از کجا پیدا کنم؟ همین پنج نفرشم به زور جا شدن

مگر نه اینکه اول ترم به خاطر کمبود جا و کوچک بودن اتاق خواب تخت خوابمو آوردم گذاشتم تو پذبرایی؟!!!

بچه ها میگن برو مرکز مشاوره و دیوونگی خودتو ثابت کن یه برگه بگیر بده مسئول خوابگاه اون موقع بهت یه اتاق جدا میدن

ساناز به این کارا میگه مذاکرات دو تیم فوتبال برای جذب بازیکن ولی من میگم خواستگاری
پنج نفری با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل در تک تک واحدها رو می زدیم و دنبال یه دختر خوب و نجیب با شرایط از پیش تعیین شده پست پیشین می گشتیم
منم از همون اول به یه بهانه ای آشپزخونه رو بررسی می کردم بعدش کمد و میز و ...
یاد اون مادر شوهرای قدیم به خیر!!!
یه هفته ی اول ماجرای خواستگاری که بی نتیجه بود ولی قسمت جالبش پیشنهاد هایی بود که به خود من میشد!!!
طرف اومده میگه ما سه نفریم و کثیفیم دنبال نفر چهارمی هستیم که مرتب باشه هی اتاقو جارو کنه تازه واحدشون 4 نفری بود! 30 – 40 متری
یکی دیگه اومده میگه دنبال یه آدم خرخون می گردم با درس خوندنش مارو تشویق کنه
یکی دیگه هم از دست پختم خوشش اومده بود ( فکر کردن غذاهایی که مامانم می فرسته رو خودم درست می کنم!) زهی خیال باطل!
با بروبچ اسم این پیشنهادا رو گذاشتیم پیشنهادات بیشرمانه!!!
خجالت نمیکشه میگه ...
دیگه کارمون داشت به اداره امور خوابگاه ها کشیده میشد که امروز
خودم یه دختر خوب اصفهانی پیدا کردم که نفر ششم ما بشه!
ولی اون دختره نیومده خودم دارم دنبال یه پنج نفر دیگه می گردم که خودم نفر ششم اونا باشم
.
.
.

زندگیه ما داریم؟!!!

هم اتاقی

باید اتاقمونو عوض کنیم البته هرکی بخواد میتونه با همون گروه قبلی باشه
منم بعد از تفکرات فراوان به این نتیجه رسیدم که هم اتاقیم باید مثل من مرتب باشه خوش اخلاق و صبور باشه با مرام باشه از سوسک نترسه درس خون و ترجیحا خرخون هم باشه معدلش بد نباشه کم بخوابه یعنی دیر بخوابه و زود بیدار بشه شکمو نباشه طرفدار هیچ حزب و گرایشی نباشه سیاسی نباشه کم حرف باشه کم رو نباشه و بتونه حقشو از جامعه بگیره و شجاعت داشته باشه دست پختشم خوب باشه ولی چیزی به من تعارف نکنه چون من یه کم وسواس دارم .... برای من میوه پوست نکنه من در این زمینه هم...
مثل من برقی نباشه (نه این که مثل من که برقی نیستم اونم برقی نباشه من برقی ام ولی اون برقی نباشه) D:
دوست پسرش هم برقی نباشه
زود زود عاشق نشه و هی شکست نخوره
و از همه مهم تر : مسواک بزنه!!!

دیگه چپ دست بودنش و متولد اردیبهشت بودنش در اولویت آخرن

اما
.
.
.
حتی یه نفرم پیدا نکردم که حداقل دو تا از این ویژگی ها رو باهم داشته باشه حتی دوتاشو!!!! و حالا دارم به این فکر می کنم که فعلا همین که هر شب مسواک بزنه برام کافیه...

و کماکان دارم دنبال هم اتاقی می گردم...

اگه نظر میدید نگید سطح توقعاتمو پایین بیارم این پایین ترین سطح ممکن هست. . .

تنها در خانه !!!

امروز به این نتیجه رسیدم که
یکی از نقاط ضعف من ترس و به عبارتی وحشت از تنهاییه!!!

حس عجیبیه: شدیدا به سکوت و تنهایی علاقه دارم در حالی که ازشون می ترسم
نه مثل ترس از مرگ
یه ترس واقعی در حد ترس از جن و مرده و ...

تعطیلی 10 خرداد تا بیستم یه فرصتی بود که بریم خونه و حال و هوایی عوض کنیم و ...
که امتحان پایانترم الکترومغناطیس گند زد به هر چی برنامه ریزی ای که کرده بودم
آخرین جلسه کلاسمون ده خرداد بوده اون وقت پایانترم 16 خرداده!!!
هر کار خارق العاده ای بگی این دانشکده برق و صد البته دانشگاه انجام میده
یادم نمیره که روز جمعه ما رو کشوند دانشگاه برای امتحان میانترم!!!

حالا همه ی بچه های اتاق که چه عرض کنم 99.8% خوابگاه رفتن خونه هاشون اون وقت من دارم با گریفیث و چنگ اوقاتم رو سپری می کنم!!!

زبان

به چه زبونی باید بگم من لری بلد نیستم؟!

                  
حتی لب خوانی هم فایده نداره
مامان هم اتاقیم اومده خوابگاه یه چند روز بمونه
این دهمین باره که وقتی باهام حرف می زنه جواب بی ربط تحویلش میدم
خب چه جوری بگم لری بلد نیستم آخه؟ 
بنده خدا میگه تا حالا اومدین خرم آباد؟ یه کم فکر میکنم بعدش میگم هوای تهران خیلی آلوده است!!!
میپرسه با اتوبوس تبریز تا تهران چه قدر طول میکشه؟ باز یه کم فکر میکنم بعد میگم قیمت بلیت قطار گرون شده ولی نمی دونم سکه قیمتش چنده؟
اصلا تشخیص نمیدم لحنش سوالیه یا خبری؟!!
خب حس هلن کلر بودن بهم دست میده وقتی منظورشو نمی فهمم!!!
یادمه که یکی از رشته های مورد علاقه من زبان شناسی بود!
به همین خاطر هم می رفتم کلاس میخی و پهلوی!
ولی الان اعتراف می کنم که نه تنها هیچ تسلطی به هیچ زبانی ندارم
بلکه همین زبان مادری هم یادم رفته!!!

شدم شبیه توریست ها! نه منظور بقیه رو می فهمم نه میتونم منظورم رو به بقیه بفهمونم
اساتید عزیز که به خیال خودشون فارسی درس میدن! یه جمله میگن که ده تا کلمه انگلیسی داره و فقط فعلش فارسیه
استاد الکترومغناطیس هم به دلیل تسلطش به زبان روسی و آلمانی و فرانسه و غیره حداکثر تلاشش رو می کنه اون یه دونه فعل آخر جمله رو هم فارسی نگه!!!
منم که فکر می کردم ترکی رو خوب بلدم امروز فهمیدم موقع حرف زدن فقط فعلش رو ترکی میگم و بقیه اش فارسیه

همین نوشتن این چند تا جمله یه ساعت طول کشید
.
.
.
                    

کسب مقام اول در مسابقات آشپزی خوابگاه را به خودم تبریک عرض می نمایم

حتی بلد نبودم نیمرو درست کنم
مامانم هر هفته غذا درست می کرد و من با خودم می آوردم تهران
ولی کم کم یاد گرفتم

این موجود سوخته قرار بود سوپ بشه ولی سوخت مثل همه ی غذاهایی که اون روزا می سوزوندم
ولی امروز یه ماهیتابه جایزه گرفتم
.
.
تو مسابقات آشپزی خوابگاه اول شدم

پشت میز نشینی

این مامان و باباهای محترم نمی دونم چرا بچه ها رو انقدر لوس می کنن؟!
وقتی بابا اجازه میده مامان اجازه نمیده وقتی مامان اجازه میده بابا اجازه نمیده
یه مدت هم هر دو علیه فرزند متحد میشن و
دیگه بماند که این وسط باید مامان بزرگ و عمه و خاله و همسایه ها رو هم راضی کنی که اجازه بدن که هفته ای دو ساعت احساس مسئولیت کنی!!!
ولی
بعد از کلی تلاش و خواهش و تمنا و التماس بالاخره مسئول سایت خوابگاه شدم
فعلا این دوره ی کوتاه دو ماهه برای کارآموزی و تجربه و سابقه کار بد نیست ولی بیشتر از اینا انتظار داشتم
قراره هفته ای یکی دو ساعت بیام و بشینم پشت میز! که یکی بیاد بگه اینارو برام پرینت کن کپی کن چه می دونم اسکنشون کن و خلاصه منتظرم یکی یه مشکل کامپیوتری براش پیش بیاد و زنگ بزنه یا بیاد پیشم که حلش کنم
اگر هم کسی نیاد که خودم یه درسی برای خوندن دارم
ولی همین هفته ای یکی دو ساعت هم خسته کننده است
من دوست دارم رئیس باشم مدیر باشم سرگروه یا سردبیر باشم و کارای خیلی خفن بکنم نه این که...

در راستای تغییر و تحول

واحد ما ۵ نفره است تقریبا میشه گفت یه خونه ی ۷۰ متری!!! ولی هر چی باشه بازم بهش میگیم خوابگاه!!!
یکی از قوانینی که بد جوری بهش پایبندم مرتب کردن پتو و بالشم هست اما این کار برای بقیه تعریف نشده منم در یک حرکت حماسی تخت خوابم رو از اتاق خواب برداشتم آوردم تو پذیرایی!!! حالا من یه اتاق خواب بزرگ دارم و 4 نفر دیگه یه اتاق خواب کوچک
برای اینکه دیگه نرم تو اون اتاق لباس هام رو برداشتم آوردم گذاشتم تو کابینت آشپزخونه البته کابینتش بزرگه و آشپزخونه اش هم بازه (open) و ظرف ها و وسایل آشپزخونه رو هم تو کتابخونه ام گذاشتم و کتاب هام به صورت مرتب با نظم خاصی روی میزه
کم کم از خودم و کارهام خوشم میاد

دیگران

هر چند میدونم که هم مامان و بابام و هم هم اتاقیهام میان و اینا رو می خونن و هر چند دلم نمیخواست بهشون بگم ولی
گاهی لازمه لم بدی یه گوشه و جریان زندگیتو مرور کنی و به خودت بگی:
به سلامتی خودم که این همه تحمل داشتم...
بلوک۱۲
بلوک۱۳
بلوک۷
و
کماکان دارم دنبال هم اتاقی می گردم
دنبال یکی هستم که مثل خودم باشه مثل من فکر کنه مثل من هم نشد حداقل شبیه من باشه که باهاش کامل بشم نه این که دائم جنگ و دعوا و بحث کنیم.
خودمحور نیستم و منافع بقیه رو به منافع خودم ترجیح میدم البته تا جایی که آسیب نبینم .
کسی مثل من که کم می خوابه و کم می خوره و بیشتر سرش تو کتابه و خیلی اهل پارک و بازار و سینما و فیلم و موسیقی نیست چه جوری می تونه یکی رو که دائم می خوره و شب و روز و ناهار و شام نمیشناسه تحمل کنه؟ من که برای هیچ کلاسی غیبت و حتی یک دقیقه تاخیر هم ندارم چه جوری می تونم یه هم اتاقی رو که تا لنگ ظهر میخوابه و کلاسا رو دو در می کنه تحمل کنم؟
این دانشگاه و خوابگاه و امکانات سهم مردم هست و حق ندارم به خاطر خوش گذرانی خودم پنج ساله بشم دقیقا به همین دلیل کمتر از ۱۸ واحد بر نمی دارم
چند روز اول هر ترم به این نتیجه میرسم که بازم در مورد انتخاب هم اتاقی اشتباه کردم و مجبورم تا ترم بعد تحمل کنم
از وقتی اومدم خوابگاه نظرم راجع به ازدواج تغییر کرده
تغییر که چه عرض کنم کاملا عوض شده
ترجیح میدم تا آخر عمرم با پدر و مادرم زندگی کنم.

عدد پی و عدد e و حسنک!!!

اصلاحیه:
همیشه ببر و پلنگ و اورژانس و آژانس و هفت و هشت رو اشتباهی به جای هم استفاده می کردم ولی یکی نیست بگه مجید جان دلبندم اونی که شبلی سمتش گل پرتاب کرده بود منصور حلاج بود نه حسنک وزیر ! تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم
در هر صورت خودم هم امروز فهمیدم!!!

امروز استاد گرامی خاطر نشان کردند که یکی از سرگرمی های مورد علاقه ی ایشان حفظ کردن این اعداد می باشد و ما را نیز در این راستا تشویق نمودند
این جانب نیز هم اکنون در حال حفظ کردن این اعداد می باشم و موفقیت خود را تا ۲۰ رقم اعشار اعلام می دارم

e:
عدد e تا ۵۰ رقم اعشار مطابق زیر است:

۲٫۷۱۸۲۸۱۸۲۸۴۵۹۰۴۵۲۳۵۳۶۰۲۸۷۴۷۱۳۵۲۶۶۲۴۹۷۷۵۷۲۴۷۰۹۳۶۹۹۹۵

عدد پی:

۳٫۱۴۱۵۹۲۶۵۳۵ ۸۹۷۹۳۲۳۸۴۶ ۲۶۴۳۳۸۳۲۷۹ ۵۰۲۸۸۴۱۹۷۱ ۶۹۳۹۹۳۷۵۱۰

۵۸۲۰۹۷۴۹۴۴ ۵۹۲۳۰۷۸۱۶۴ ۰۶۲۸۶۲۰۸۹۹ ۸۶۲۸۰۳۴۸۲۵ ۳۴۲۱۱۷۰۶۷۹ ۸۲۱۴۸۰۸۶۵۱ ۳۲۸۲۳۰۶۶۴۷۰۹۳۸۴۴۶۰۹۵ ۵۰۵۸۲۲۳۱۷۲ ۵۳۵۹۴۰۸۱۲۸ ۴۸۱۱۱۷۴۵۰۲ ۸۴۱۰۲۷۰۱۹۳ ۸۵۲۱۱۰۵۵۵۹ ۶۴۴۶۲۲۹۴۸۹۵۴۹۳۰۳۸۱۹۶ ۴۴۲۸۸۱۰۹۷۵ ۶۶۵۹۳۳۴۴۶۱ ۲۸۴۷۵۶۴۸۲۳ ۳۷۸۶۷۸۳۱۶۵ ۲۷۱۲۰۱۹۰۹۱ ۴۵۶۴۸۵۶۶۹۲۳۴۶۰۳۴۸۶۱۰ ۴۵۴۳۲۶۶۴۸۲ ۱۳۳۹۳۶۰۷۲۶ ۰۲۴۹۱۴۱۲۷۳ ۷۲۴۵۸۷۰۰۶۶ ۰۶۳۱۵۵۸۸۱۷ ۴۸۸۱۵۲۰۹۲۰۹۶۲۸۲۹۲۵۴۰ ۹۱۷۱۵۳۶۴۳۶ ۷۸۹۲۵۹۰۳۶۰ ۰۱۱۳۳۰۵۳۰۵ ۴۸۸۲۰۴۶۶۵۲ ۱۳۸۴۱۴۶۹۵۱ ۹۴۱۵۱۱۶۰۹۴۳۳۰۵۷۲۷۰۳۶ ۵۷۵۹۵۹۱۹۵۳ ۰۹۲۱۸۶۱۱۷۳ ۸۱۹۳۲۶۱۱۷۹ ۳۱۰۵۱۱۸۵۴۸ ۰۷۴۴۶۲۳۷۹۹ ۶۲۷۴۹۵۶۷۳۵۱۸۸۵۷۵۲۷۲۴ ۸۹۱۲۲۷۹۳۸۱ ۸۳۰۱۱۹۴۹۱۲ ۹۸۳۳۶۷۳۳۶۲ ۴۴۰۶۵۶۶۴۳۰ ۸۶۰۲۱۳۹۴۹۴ ۶۳۹۵۲۲۴۷۳۷۱۹۰۷۰۲۱۷۹۸ ۶۰۹۴۳۷۰۲۷۷ ۰۵۳۹۲۱۷۱۷۶ ۲۹۳۱۷۶۷۵۲۳ ۸۴۶۷۴۸۱۸۴۶ ۷۶۶۹۴۰۵۱۳۲ ۰۰۰۵۶۸۱۲۷۱۴۵۲۶۳۵۶۰۸۲ ۷۷۸۵۷۷۱۳۴۲ ۷۵۷۷۸۹۶۰۹۱ ۷۳۶۳۷۱۷۸۷۲ ۱۴۶۸۴۴۰۹۰۱ ۲۲۴۹۵۳۴۳۰۱ ۴۶۵۴۹۵۸۵۳۷۱۰۵۰۷۹۲۲۷۹ ۶۸۹۲۵۸۹۲۳۵ ۴۲۰۱۹۹۵۶۱۱ ۲۱۲۹۰۲۱۹۶۰ ۸۶۴۰۳۴۴۱۸۱ ۵۹۸۱۳۶۲۹۷۷ ۴۷۷۱۳۰۹۹۶۰۵۱۸۷۰۷۲۱۱۳ ۴۹۹۹۹۹۹۸۳۷ ۲۹۷۸۰۴۹۹۵۱ ۰۵۹۷۳۱۷۳۲۸ ۱۶۰۹۶۳۱۸۵۹ ۵۰۲۴۴۵۹۴۵۵ ۳۴۶۹۰۸۳۰۲۶۴۲۵۲۲۳۰۸۲۵ ۳۳۴۴۶۸۵۰۳۵ ۲۶۱۹۳۱۱۸۸۱ ۷۱۰۱۰۰۰۳۱۳ ۷۸۳۸۷۵۲۸۸۶ ۵۸۷۵۳۳۲۰۸۳ ۸۱۴۲۰۶۱۷۱۷۷۶۶۹۱۴۷۳۰۳ ۵۹۸۲۵۳۴۹۰۴ ۲۸۷۵۵۴۶۸۷۳ ۱۱۵۹۵۶۲۸۶۳ ۸۸۲۳۵۳۷۸۷۵ ۹۳۷۵۱۹۵۷۷۸ ۱۸۵۷۷۸۰۵۳۲۱۷۱۲۲۶۸۰۶۶ ۱۳۰۰۱۹۲۷۸۷ ۶۶۱۱۱۹۵۹۰۹ ۲۱۶۴۲۰۱۹۸۹ ۳۸۰۹۵۲۵۷۲۰ ۱۰۶۵۴۸۵۸۶۳ ۲۷۸۸۶۵۹۳۶۱۵۳۳۸۱۸۲۷۹۶ ۸۲۳۰۳۰۱۹۵۲ ۰۳۵۳۰۱۸۵۲۹ ۶۸۹۹۵۷۷۳۶۲ ۲۵۹۹۴۱۳۸۹۱ ۲۴۹۷۲۱۷۷۵۲ ۸۳۴۷۹۱۳۱۵۱۵۵۷۴۸۵۷۲۴۲ ۴۵۴۱۵۰۶۹۵۹

دیشب بچه ها پانتومیم بازی می کردن و قرارمون این بود که من فقط چند تا کلمه بگم و اونا بازی کنن کلمه اول قبیله های وحشی و کلمه دوم شبلی بود همون که موقع اعدام حسنک سمت حسنک گل پرتاب کرده بود و بقیه ماجرا...
یهو یادم اومد چهار سال پیش یه صفحه از تاریخ بیهقی حفظ کره بودم ( قسمت آخر بر دار کردن حسنک)
سر کلاس همین استاد گرامی تو ذهنم مرورمی کردم دیدم هنوز یادم نرفته!!!

بوسهل را طاقت برسید. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟»
خواجه به خشم در بوسهل نگریست.
حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگاست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگ تر از حسینِ علی نیم. این خواجه که مرا این می گوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.»
بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست!؟

صبح دل انگیز تهران!!!

امروز صبح رسیدم تهران! با نگار و زهرا و یه نفر که نمیشناختمش
یه جورایی برام مبهم بود!!!
همه چیز مبهم بود حس عجیبی داشتم یه حس بی حسی!!!
رادیو روشن بود
به زحمت میشد فهمید که یکی داره می خونه: من مست و تو دیوانه... کم خور دو سه پیمانه...
راننده صداشو بلندتر کردمن مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه

داشتم فکر می کردم ولی نمی دونم به چی؟ فقط فکر می کردم!!!حس عجیبی داشتم یه حس بی حسی!!!

صدای رادیو قطع شد

۱۷ تومن...
صدای راننده بود
۴ نفر بودیمحوصله ضرب و تقیسم نداشتم
زهرا یه ده تومنی بهم داد نگار هم ۶ تومن داد به زهرا
همه منتظر بودن که من حساب کنم
حوصله جمع و تفریق هم نداشتم
منم ۳ تومن دادم به راننده و گفتم دستتون درد نکنه و خداحافظی کردم.
راننده همین جور مات و مبهوت نگام می کرد!
یه کم فکر کردم و بعد از یه محاسبه طولانیهفت هشت تا پنج تومنی و چند تا ده تومنی و دو سه تا دو تومنی به انضمام مقادیری سکه ۱۰۰ و ۲۰۰ تومنی بهش دادم و گفتم میشه خودتون جمع و تفریق و ضرب و تقسیم کنین و نتیجه رو بهم اطلاع بدین و بعدشم بقیه این پولارو بدین؟
و راننده همچنان مات و مبهوت نگام می کرد!
فکر کنم میخواست بگه: صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه!!!و من در آینده می خواهم در قسمت حسابداری یک شرکت کار کنم!

رستاخیز

چند روز پیش یه صدای مهیبی اومد
سارا گفت: بچه ها! نفخ صور اول
آتنا خندید
سارا گفت پس چرا ما نمردیم؟
آتنا گفت: ما جزو اون دسته ای هستیم که خدا خواسته زنده بمونیم

و این مکالمه چه قدر جدی بود...

فوران نبوغ و استعداد و جو گیر شدن های من

قبل از هر چیز باید بگم یه ساعته تو وبلاگ این و اون نظر میدم اومدم دیدم چند تا نظر تایید نشده دارم
بعد از بررسی دریافتم که همه نظر ها رو برای وبلاگ خودم نوشتم!!!

چهارشنبه ها ۱۱ساعت تو دانشگاه کلاس دارم ۸ صبح تا ۷ عصر
۲۴ ساعت درس خوندم یعنی کلا نخوابیدم و تا سحر بیدار بودم

پنجشنبه هم فقط درس خوندم صبح تا شب و شب تا صبح
شب برای این که نترسم رادیو گوش می کردم!
شب شهادت امام نهم بود و همه ی برنامه هام که دیگه در مورد امام جواد و
یهو جو گیر شدم تصمیم گرفتم جمعه روزه بگیرم
خودم هم باورم نمیشد
چنان در افکار معنوی مستغرق بودم که در ادامه ی این جوگیری ها رفتم مسجد نماز صبح بخونم

با جماعت!!!
و چه جماعتی!!!

این دفعه دیگه واقعا باورم نمیشد

مثل کلاس چهارشنبه فقط من بودم و حاج آقا بود!!!
که البته دو سه نفری هم بعدا اومدن!!!

این حاج آقا اونجا رو با کلاس معارف اشتباه گرفته بود و ساعت پنج صبح شروع کرد به توضیح همون مباحثی که شب از رادیو شنیده بودم و گاهی سوالاتی هم می کرد که منم جواب میدادم در مورد مدت امامت و تاریخ شهادت و محل دفن!

قضیه کلاس چهارشنبه اینه که یه مدتی بود که سوتی نداده بودم
به صورت کاملا عادی و طبیعی زندگی میکردم که:
سه شنبه فهمیدم چهارشنبه صبح کلاس حل تمرین توی تالار ۲۰۰- ۳۰۰ نفری دانشگاه برگزار میشه
راس ساعت ۱۰ وارد تالار شدم
و
من بودم و استاد حل تمرین بود و صندلیهای خالی
اصولا طبیعی نیست که کسی علاقه ای به شرکت در چنین کلاسایی داشته باشه
منم از رو نرفتم و همه ی دو ساعت رو نشستم و تمرین حل کردیم.

سوتی دوم دانشگاهی

تقصیر خودشه که با گوشی داداشش بهم زنگ زد منم نمی دونستم شماره خودش نیست سیوش کردم چند روزه که کلافه بودم چه معنی داره ساناز به اس ام اس های من جواب نده می خواستم زنگ بزنم هرچی بد و بیراه بلدم نثارش کنم (البته فقط "بی شعور" و "بی ادب" رو یاد گرفتم که در شرایط بحرانی هنگام درگیری لفظی با داداشم استفاده می کنم تو خوابگاه دوستان عزیز چند تای دیگه یادم دادند ولی من به همین دو تا اکتفا می کنم)
آره دیگه می خواستم زنگ بزنم هرچی بد و بیراه بلدم نثارش کنم که دیروز یه فرد ناشناس پیامکی با این مضمون فرستاد:
"سلام نسرین جون
سانازم
اون شماره ی من نیست مال داداشمه"
.
.
.
دیگه می خواستم هر چی بلدم و یاد گرفتم و شنیدم نثارش کنم چون این متن آخرین اس ام اس من بود (دو روز قبل از دیروز)
"سلام هم اتاقی عزیزم
قربونت برم عزیز دلم حالت خوبه ؟
خوش میگذره گلم؟
دلم برات تنگ شده خیلی خوشحالم که ترم بعد هم باهمیم"

تلفن همراه

بعد از سرقت کیفمان و سوختن گوشی عزیزمان تصمیم گرفتیم این دو هفته دندان روی جگر! بگذاریم و فعلا با یک عدد گوشی یک بار مصرف بدون هیچ گونه امکانات به زندگانیمان ادامه می دهیم تا بعد
اما امروز:
گوشی ثانویه نیز دار فانی را وداع گفت
ساده تر بگویم:
گوشی قبلی چهار بار از ارتفاع دو متری سقوط کرد سه بار بدون سرعت اولیه از داخل کیفم رها شد و دو بار به صورت حرکت پرتابی به سمت گربه های خوابگاه پرتاب گردید و تا دو سه روز پیش که سالم بود اما این دومی با اولین پرتاب نابود شد.

این نیز بگذرد

کیف پول

با سابقه ای که من دارم فکر می کنید درست حدس زدید؟
مثل کارت دانشجویی و کارت ملی گم کردم؟ نه!!!
فی الواقع دزدیدند
کیفم را از دست دادم با تمام محتویاتش که همه چی توش بود الا کارت دانشجویی و کارت خوابگاه و کارت های بانکی و خدا را بسیار شاکریم اما دلمان به حال پول های بی زبانمان می سوزد!!!

موبایل

سوخت! حتی فرصت نکردم با اونی که باهاش صحبت می کنم خداحافظی کنم
گوشی عزیزم ناجوانمردانه خاموش شد و عمرش را داد به گوشی شما!!!

تولدم مبارک

امروز ۲۶ اردیبهشت ٬ سالروز ولادت با سعادت بنده که بهانه ایست تا فراموش نکنم آمدنم به این کره ی خاکی را!!!
همچنین امروز دوشنبه٬ آخرین جلسه آزمایشگاه فیزیک ۲ و آخرین جلسه تربیت بدنی می باشد.
امشب به مناسبت هفته خوابگاه ها یه مراسم توی خوابگاه داریم که یه سری مسئول میان که یه سری وعده و قول بدهند! و بروند!.
امروز کلی تمرین کردم و دویدم و دویدم و دویدم و فشارم افتاد و سرم گیج رفت و من هم افتادم و آب قند و ... فی الواقع تقصیر آب اناری بود که نیم ساعت قبل از اون همه دویدن نوش جان کرده بودم و این یه کار غیر قانونی محسوب می شد که کیفرش را دیدم.
تا دقایقی دیگر کلاس دارم و بعد از کلاس باید برم کیک تولدی که سفارش دادم بگیرم استوانه ای به شعاع ۱۵ سانتی متر و ارتفاع ۱۰ سانتی متر حدود ۱.۵ کیلوگرم جرم
با این داده ها می توانم چگالی مواد اولیه کیک را محاسبه کنم
.
.
.
باورم نمیشه روز تولدم خونه نیستم

ماکارونی و کارت دانشجویی

بعد از یک ترم و نصفی اعتصاب و خودداری و اجتناب از خوردن غذای خوابگاه و ارسال و دریافت غذاهای مامان با طی مسیر ۷۰۰ کیلومتری و تحصن و اعتراض به مواد افزودنی داخل غذاهای خوابگاه و دانشگاه و به نتیجه نرسیدن تلاش های اینجانب امشب هوس ماکارونی کردم و نه حال و حوصله آشپزی داشتم و نه فرصت. و چه سعادتی که یکشنبه ها ماکارونی میدن. از این رو کارت دانشجویی عزیزمان را برداشتیم که بریم غذا بگیریم. گرفتیم و در حال نوش جان کردن بودیم که از دفتر زنگ زدند که برو کارتت تو اتاق غذا جا مونده. حالا تصور کنید با یه بار غذا گرفتن همه ی دست اندر کاران امور غذا ما رو شناختند. از اسم و فامیل و شماره دانشجویی گرفته تا رشته تحصیلی . آشپز هم ترک از آب دراومد و شدیم هم ولایتی و با کلی ذوق و شوق قول مساعد داد زین پس به خیال خودش بهم حال بده و ته دیگ و غذای فراوان و... !!! این وسط نزدیک بود دوباره این کارت گم بشه و من هم که حساس...
خدا عاقبتمان را به خیر کند.
راستی ماکارونی مورد نظر هم موند برای ناهار فردا

در باب در

صدای کوبیدن در...
تق... تق... تق...
در باز نمیشد و آقای تاسیساتی تمام تلاشش رو می کرد که دوست عزیزمان را نجات بده در های اتاق این خوابگاه یکی از یکی سالم تره
ده دقیقه بعد
و صدای کوبیدن در...
تق... تق... تق...
در باز نمیشد
بالاخره آقای تاسیساتی تصمیم گرفت با یه لگد درو باز کنه عقب تر رفت و چنان لگدی زد که دمپاییش از در رد شد رفت اون ور و در باز شد
چه لگدی!!! به به ... به به
چند روز بعد...
صدای کوبیدن در...
تق... تق... تق...
در باز نمیشد و آقای تاسیساتی تمام تلاشش رو می کرد که دوست عزیز دیگری را نجات بده در های اتاق این خوابگاه یکی از یکی سالم تره

این ترم همه ادبیات دارند جز من!!!

با سابقه ای که من دارم اگه جای من باشی چه حالی بهت دست میده وقتی در انتخاب واحد ترم اول دخالتی نداری؟ وقتی این ترم به همه ی بچه های اتاق ۱۳۲ به همه ی بچه های بلوک ۱۲ به همه ی بچه های خوابگاه سه واحد ادبیات میدن و به تو زبان خارجه!!!
چه حالی بهت دست میده وقتی اونا درس میخونن و امتحان دارن؟ وقتی یه دیوان حافظ توی خوابگاه به این عظمت پیدا نمیکنن و میان سراغت! بد تر از همه ازت اشکال می پرسن!!!
رقابت؟
حسادت؟
ندامت؟

خوابگاه

و من همچنان بهت زده و سرگردان 
افسوس که آرزوهای کوچک من در اندیشه های بزرگ بزرگان نگنجید

آری نگنجید و

 

هر شب گریه
  هر شب گریه
    هر شب گریه
      هر شب گریه
        هر شب گریه
          هر شب گریه
            هر شب گریه            

و می دانم که

این گریه نیست این سهمم از درده ، سهم من از بغض نگاه تو

پس
سزامه 
سزامه 
این تنهایی سزامه